یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

وچقدر منِ غمگين را بيشتر دوست دارم

یک لحظه مانده بود که زیر گریه بزنم، گوشی را برداشتم و آدم ها را برانداز کردم، دلم میخواست از در و دیوار حرف بزنم، از پنجره رنگی خانه همسایه، از کار، از اتفاقات روزمره زندگی، هرچیزی که برای چند لحظه حالم را دور کند، باید با کسی حرف میزدم که همیشه حرفهای معمولی برای گفتن داشت، به سختی انتخابش کردم، صدای بوق ممتد تکرار میشد، اشک به یک قدمی چشمهایم رسیده بود. بوق های ممتد تمام شد، ناامیدانه به گوشی نگاه انداختم. حالا دیگر کسی در ذهنم نبود برای حرف زدن، باید تسلیم میشدم، مشکلی با تسلیم شدنش نداشتم اتفاقی بود که زیاد پیش می آمد، اما این بار فرق میکرد، این بار نمیخواستم تسلیمش شوم، به هر ریسمانی میخواستم چنگ بیندازم تا به چاهش نیفتم. نمیخواستم از پایین چاه به روشنی بالا نگاه بیندازم و خودم را به روشنی برسانم. چشمانم را بستم و به صبحی فکر کردم که مادربزرگ دستم را گرفت و برد تا خانه همسایه که باد سقفش را کنده بود ببینیم، بوی عطرش در اتاق پیچید، یادم آمد چقدر گذشته از آخرین باری که زیر آن درخت تنومند نشسته بودم و برایش داستان تعریف کرده بودم، به تلافی همه روزهای کودکی. اشك حالا نزدیکتر از قبل شده بود، همه راههای فرارم بیشتر به طرفش کشانده بودم، می دویدم اما جای دور شدن نزدیک میشدم. چقدر دلم ميخواست كسي از خودم دورم كند، از اين روزهاي سخت كه جان ميكند تا شب شود و شب هايي كه خواب به چشم نمي آمد و تا صبح هزاربار به همه چيز لعنت مي‏فرستادم. خسته و خالي بودم، دلم ميخواست به دورترين نقطه عالم سفر كنم، تنها و دور از هياهوي آدمها، دور از هر ارتباط و نقطه اشتراك با دنياي بيرون. و آنجا بمانم انقدر كه دنيا مهربانتر شود. هرازگاهي فقط مادر بيايد، سرم را روي پايش بگذارم و چشمهايم را ببندم، انگشتانش را ببرد لاي موهايم، انگشتانش گير كند و باهم بلند بخنديم...‏

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

امروز

در زندگی روزهایی هست که آدم دلش میخواهد بنشیند و مثل یک کودک گریه کند.
یک نفر باشد که با او اشک بریزید هم چه بهتر!‏

امروز

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۳

شهریور نودوسه

درست تر که نگاه میکنم هیچوقت اهل کندن و رفتن نبوده ام،همیشه آنقدر در نقطه ای مانده بودم که تمام وجودم فرو رفته بود. آنقدر که تمام شدنش از طرف دیگر اجبار شده بود و چاره ای برایم نمانده بود، از خانه، کار و عاشقی. حالا این حرفها را میزنم که موج تمام شدن ها هجوم آورده است. حالا که نشسته ام و کتاب ها را یکی یکی از قفسه در کارتن میچینم، کتابها را ورق میزنم، بوی روزی را میدهند که خواندمشان و نوشته های لابلایشان بوی بالا و پایین های زندگی میدهد، تلخ و شیرین روزهای سپری شده. خانه یکساله که نباید انقدر در من فرو رفته باشد، که تابلوی روی دیوار را که برمیدارم جایی در دلم بسوزد. که خیره شوم به در و دیوار و همه چیز را آخرین بار بدانم، زیر دوش به این فکر کنم این آخرین بار است، ساعتها را عقب عقب بشمارم، حالا فقط بیست و شش ساعت مانده تا در را برای همیشه قفل کنم.
از عاشقی، که میدانم باید تمام شود، که بهتر است تمام شود، که چاره ای نمانده، من اما از سه سال بعد میترسم که در همین نقطه مانده باشم، که این ناتوانی کندن کار دستم داده باشد، که نبش قبرش کرده باشم و دوباره امید بسته باشم. آن روز هم ساعتها را عقب عقب شمرده بودم. حتی دقیقه ها را، نمیدانستم چه میشود و چه را میشمارم اما.
زورم به کار رسیده است، به همه پیشنهادهای خوب رسیده پشت پا زده ام تا همچنان پشت میزم بمانم، تا همه تمام شدن ها سرم هوار نشود، که مجبور نباشم ساعتها را چندباره به عقب بشمارم. که یکجا مانده باشد که خالی بودنم را پر کند. که گاه و بیگاه فکرم پر نکشد به سویش.

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳

خالي

"من،
خالي از عاطفه و خشم
خالي از خويشي و غربت
گيج و مبهوت
بين بودن و نبودن..."

تمام منِ اين روزها

اينجا با صداي ابي

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

گلیم

باید هنوز بودی، در همان خانه ته آن کوچه تنگ، همان خانه که خورشید هر صبح خست داشت در روشن کردنش، با همان پیرمرد دکه دار که سیگار میفروخت و یک وقتهایی خودش با ما میکشید، در همان نقطه که مرکز ثقل جهانمان بود، درست همانجا.
و میخزیدم آن کنج خانه، روی همان گلیم دست بافت، و میخوابیدم، یک روز، دو روز، ده روز، انقدر که خستگیم برود، و دلیلی نداشت برایت بگویم که توانی نمانده تا بجنگم، تا بمانم، تا امید مرده را دوباره زنده کنم.تا ادای مسیر سبز را در بیاورم "خسته ام رییس، خیلی خسته". همه اینها را میدانستی. نباید حرف میزدم، نباید ناله میکردم، نباید به چشمهایت نگاه میکردم، باید روی همان گلیم میخوابیدم و زندگی تمام میشد.

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

به قول و غزل قصه آغاز کن

و این روزها، لابد باید گوشه ای بنشینم و از امید حرف بزنم. مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای و بنشانمتان کنارم یا حتی کوچکتر باشید و بلندتان کنم و روی زانوانم بگذارم.‏
و قصه را از انتها شروع کنم، از این روزها، روزهایی که دلم میخواهد رد پایش بماند در گوشه و کنار زندگی، روزهای جوانه زدن بذر امید و سبز شدنش. قصه باید از غروب خورشید آن روز در دل این تابستان گرم بگذرد، از لابلای صدای کودکان و از کنار درختهای سبز، و روزها را رد کند، دقیق و آرام تا اولین روز و این امید باشد که شبها را به هم بچسباند و عقربه ها را با خود حرکت دهد. باید همانقدر دلنشین تعریفش کنم که در دل من خانه کرده، همانقدر گرم، همانقدر پر از رنگ پر از آوا . انقدر که دلتان بخواهدش.
حالا اما، مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای با لبخند نشسته ام و قصه ای که تمام روزهای گذشته در خیال ادامه دادمش و هزار بار تکرار کرده ام تا امروز بشود و بگویمش را، توان تعریف ندارم. از خوشی اش زبانم بند آمده و جملاتم در هم گم شده است، درست مانند آن روز خوب در دل این تابستان گرم.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳

كسي كه ميتواند تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را، با چشمهاي بسته بخواند!‏*

فكر ميكنم تمام اين جنگ و آشوب دروني مي ارزيد به حال خوش بعدش، به احساس سبكي اش و به لذتي كه ته نشينم شد، آنقدر كه بماند همانجا و تكان نخورد.‏
حس پرنده كوچكي در من است كه وقتي به حد توانستن رسيد مادر از بلنداي لانه بالاي درختي هلش داد تا پرواز كند، تا رسيدن به زمين چند روزي طول خواهد كشيد، حس ناب اين پرواز ولي خواهد ماند، براي هميشه.‏
مادر؟ مادر ميشود همين جنگ و آشوب دروني، همين كلنجارهاي وقت و بي وقت، همين دستهاي مهرباني كه كشاندم و همين "اميد" كه ماند و به پرواز درآوردم.‏


* كسي كه مثل هيچكس نيست / فروغ فرخزاد