یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱

...

صدای نفس پیرمرد که هن و هن کنان از دهنش بیرون می‏اومد حتی از کنار هدفون به گوش می‏خزید و پس زمینه موسیقی شده بود، اتوبوس آروم از کنار ماشین ها عبور می‏کرد و خیابون رو پشت سر می‏گذاشت، انگار هیچ عجله‏ای نداشت که زودتر به ایستگاه مقصد برسه. ساعت شلوغی بود و اتوبوس به هر ایستگاه که می‏رسید آدمهای زیادی سوار و پیاده می‏شدند. صورت کشیده و چین‏های بلند پیشونی پیرمرد خبر از گذر ایام میداد، چشمهای ریز و مهربونی که در درازای صورت جایی پیدا کرده بود و گود شده بود، قبل از رسیدن به هر ایستگاه پیرمرد کنجکاوانه به پشت و جای نشستن بانوان نگاه می‏انداخت، ترس تنها موندن و گم شدن از نگاه به عقب های پیرمرد جاری بود.‏
ایستگاه ها یکی یکی دور می‏شدند و تعداد آدمها کمتر می‏شد، هوای گرفته عصرگاهی غم‏های دنیا رو به دل می‏ریخت و ابرهای تیره هوای سردتری رو نوید می‏دادند.‏
دو ایستگاه به مقصد مونده بود، حالا تعداد آدمهای حاضر به کمتر از انگشتهای یک دست رسیده بود، اما همچنان نگاه های به عقب مرد نرسیده به هر ایستگاه وجود داشت و دیگه عادی شده بود. در ایستگاه بعد پیرمرد مثل تمام ایستگاه ها سر چرخوند و به قسمت خانم ها نگاه کرد، سه خانم پیاده شدند. پیرمرد سرجای خودش نشسته بود و به خیابون خیره شده بود، اتوبوس به مقصد رسیده بود، پیرمرد قبل رسیدن به ایستگاه به عقب نگاه کرد، اینبار لبی جنبوند و با اشاره سر نشون داد که باید پیاده بشند، چند نفری که مونده بودند توی ایستگاه اخر پشت هم به راننده کرایه رو می‏دادند و پیاده می‏شدند، پیرمرد با دست دو رو نشون داد و پول رو به راننده داد، راننده با دیدن پیرمرد قیافه‏ش مهربون تر شد و لبخند زد و گفت: "حاج آقا دیروز بیشتر داده بودی و من بهت بدهکار بودم، به سلامت". کرایه رو دادم و پیاده شدم، سه مرد پشت سر هم پیاده شدند، پیرمرد به سمت درب عقب رفت، اتوبوس راه افتاد، سه مرد پراکنده شدند و پیرمرد به سمت اتوبوس دیگه ای رفت، ایستادم و به تنهایی پیرمرد نگاه کردم...

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۱

صبح يك روز

لابد یک روز صبح که بیدار شده بود، وقتی چشم‌هاش رو مالونده بود و به گوشه پرده رنگارنگ پنجره اتاقش خیره شده بود و دلش نمی‌خواست از گرمای تختخواب دور بشه، دوباره به فکر فرو رفت، به فکری که مدتها بود که همراهش بود و تمام لحظات اون روزهاش رو پر کرده بود، توی تختخواب چرخی زد و چشمهاش رو بست، به دوراهی پیش پاش فکر کرد، به تصمیمی که باید می‌گرفت، آفتاب كم كم بالا مي‌اومد و خطي از نو‏ر از كنار پرده روي ديوار مي‌افتاد.‏
وقتي دوباره چشمهاش رو باز كرد، نور بيشتر شده بود و پرده اتاق توانايي ايستادن مقابلش رو نداشت. اتاق رنگارنگ شده بود، حسي دروني بهش ميگفت امروز بايد تموم بشه، انقدر همه چيز با روزهاي ديگه فرق داشت كه شبيه خيال شده بود، لباس سبزش رو از لابلاي لباس هاي كمد بيرون كشيد، به جملاتي كه بايد ميگفت فكر كرد، چند بار تركيب كلمات رو از نو چيد، سعي كرد جملات رو كوتاه كنه و احساسات رو پشت منطق بپوشونه، وقتي روبروش نشست، تلاش ميكرد خودش رو آروم نشون بده، تموم مدت به چشمهاش نگاه نكرد، اما دستهاش چيز ديگه اي ميگفتند، پشت لرزشي كه داشتند، پشت فشار دادن ناخن ها، پشت استرس دست ها، حرفهاي زيادي وجود داشت.
اما نشست و گفت تموم شد، همين قدر ساده بلند شد، به پشت نگاه نكرد چون ميدونست دنيايي خراب شده...

اين نوشته تماما تقديم ميشود به "م" كه دنيايي پر از رنگ و نور ارزوي من برايش است.