چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

با همه عطر "دامنت" آیدم از صبا عجب‏

راستش نمی‌دونم از کجا شروع شد، معمولا یادم می‌اومد چی از کجا شروع شد اما تو این یکی هرچی فشار آوردم یادم نیومد.‏
مثلا یادم میاد از کجا به شعر و ادبیات انقدر علاقمند شدم، یا خوب یادم میاد روزی که تو موسیقی سنتی ذوب شدم!‏
دقیقا یادمه با چه فیلم و کدوم تئاتر شروع کردم به دیدن کارهای خوب یا متوسط بعدش، یا از کجا بود که عاشق دختر کوچولوها شدم و شدن فرشته‌های زندگیم، آدمها رو هم همینطور خوب یادم میاد از کی مصدق رو دوست داشتم و با کدوم مقاله، کی بود که شیفته سعدی شدم و اولین شاهکاری که خوندم چی بود، یا گودر دوست داشتنیمون، اولین روزش و اولین کسی که فاوش کردم، همه شون خوب یادمه و همه این جور چیزها...‏
اما اصلا یادم نمیاد از کجا بود که عاشق دامن پوشیدن آدم‌ها شدم!‏ یعنی عاشق دامن، یا شاید حس خوب به همه دخترایی که دامن می‌پوشند، تو هر جمعی بدون شک لباسی که از همه بیشتر دوست داشتم دامن بود.‏ خیلی دوست داشتنیه...‏
اما خب این روزها کم پیش میاد، یا تو جمع های گنده ته تهش یک یا دو نفر دامن می‌پوشن و این خیلی بده، من تاسف می‌خورم بابتش...‏
یه دوست عزیزی مدتیه که "دل و دینش، دل و دینش"‏ ببردست "بر و دوشی، بر و دوشی، بر و دوش"‏  بدون اینکه اون ظریف مهوش رو دامن پوش دیده باشه تا بحال، و من سخت در عجبم زین ماجرا  ‏:)‏
کاش حافظ اینجوری میگفت: نگاری، چابکی، شنگی، کله دار...‏ظریفی، مهوشی، ترکی، دامن پوش !‏
ولی خب جاهای دیگه بزرگان جبران کردند این نقص ادبیات کهن ما رو
به قول سعدی بجز شعری که تیتر این نوشتست:‏
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند
یا حافظ که می‌گه
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی / به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

سعادت آباد

سعادت آباد فیلم خوبی بود، فکر نمی‌کردم انقدر خوب باشه، نمایی از زندگی امروزی ماها، دیالوگهای خوب و زندگی یک شب آدمها کنار هم.‏ زندگی ویران بسیاری از ادمهای این نسل، در جستجوی خوشبختی از دست رفته، دنبال بهانه کوچکی برای شادی و ایراداتی که همه ماها در برخورد با دیگران داریم، حتی با ادمهایی که دوستشون داریم، هر چقدر بیشتر دوستشون داریم بیشتر اذیتشون می‌کنیم و این وسط فکر می‌کنیم در حال مهرورزی هستیم بدون در نظر گرفتن طرف مقابل که شاید دوست نداشته باشه و حتی عذاب بکشه از این برخوردها و باید این حق رو داشته باشه که نخواد این مهربانی!‏ رو که فقط تو فکر ماست...‏
کلی از سکانس‌های فیلم رو دوست داشتم، سکانسی که محسن و بهرام برای دوستشون لیلا شروع می‌کنند به خوندن، "وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می‌کنه...‏"‏ که همراهه با اشک های لیلا ، یا سکانسی که لیلا و یاسی شروع می‌کنند به خوندن "تورو ندیدن سخته، به تو رسیدن سخته، تو پیچ و تاپ عاشقی...‏"‏، سکانسی که بهرام از یاسی می‌پرسه راضیی از زندگیت؟!‏ یا وقتی تو ماشین به لیلا میگه زندگی همه مون یکجور گه، سکانسی که محسن و یاسی حرف می‌زنند و یاسی ناراحت از عدم توجه محسن و محسن راضی از شبیه علی نبودنشه و سکانس آخر فیلم تو خونه پرستار بچه و کلی سکانس دیگه که دوستشون داشتم.‏
با اینکه تا قبل این متاسفانه اکثرا تو جمع دوستی هایی بودم که شرایط مشابهی با جمع دوستی این فیلم داشت اما دکتر علی رو سخت درک میکنم، وارد یه جمع دوستی شدن که تو رو غریبه می‌دونند اصلا حس خوبی نمی‌ده حتی با همه صمیمی شدنت تهش تورو از خودشون نمی‌دونند و جاهای حساسی این رو می‌بینی و اذیتت می‌کنه البته هیچ چیز دلیل نیست برای بیماری حساسیت بیش از حد هرچند یک جاهایی تو هم حق داشته باشی...‏
فکرشو بکنید بعد بیداری شب یلدا و بعد مدتها آروم بودن و راضی از این آرامش بودن تنوعی از نوع کلی با انرژی بودن و شلوغ کردن که حسابی چسبید فرداش بخوابی و عصرش بری خونه یه آدم خیلی دوست داشتنی اونم با دوتا آدم خیلی عزیز و یهویی با اصرار یکی جمع کنید همون دوازده شب برید شمال، جنگل، آبشار و کالج و عصر لب ساحل آتیش و لحظات دوست داشتنی داشته باشید و بعدش راه بیفتید برا تهران و 24 ساعت فوقالعاده دوست داشتنی و یهویی داشته باشید. تازه صبح فرداش وقتی از خواب پا میشید شریک سفر یه آدم مهربون تو خواب شده باشید...‏
نصف اینا هم کافیه برا کلی خوب بودن یه مدت طولانی    :)‏

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

آرامستان

با معرفی یه آدم دوستداشتنی به گروه سنگی پیوستیم و اولین برنامه تهرانگردیمون رو باهاشون رفتیم، شروع تهرانگردی ما باهاشون خورد به جایی که آدمها تموم می‌شند و راحت و بی درد می‌خوابند.‏
فکر نمی‌کردم تو دل تهران بشه همچین جاهایی پیدا کرد، آرامستان اقلیت های مذهبی بود و حتی قسمتی از خاک کشورهای مطبوعشون و گویا رفتنش به ویزا احتیاج داشت و ما بدون خدمت مقدس سربازی تونستیم تو یه روز به خاک چند کشور وار بشیم انگار!!!‏ :)‏
جمعه ساعت هفت صبح بیدار شدن برای من که در طول هفته کم پیش میاد صبح رو ببینم سخت بود اما بس خوب بود و لذتبخش که امیدوارم باز پیش بیاد و بریم.‏
اولین آرامستان مربوط به فرانسه بود، کاتولیک بودند و چقدر تنوع در سنگ‌های ارامستان وجود داشت، صلیب های متنوع و زیبا و مریم های مقدس غمگین که زانوی غم به بغل گرفته بودند و به مرده زیر سنگ نگاه می‌کردند تا آروم باشه...‏
آدمهای معروف، دوستهای شاه، پزشک های شاه های قبل،نوادگان بزرگان تاریخ!!!‏ و آدمهای معمولی، شاید فقیر و شاید مخالفان برخی شاه ها، همه اروم کنار هم خوابیده بودند و خیلی تفاوت دارا و ندار، معروف و معمولی و دوست و دشمن قابل تشخیص نبود...‌‏‏
قسمت بعد آرامستان لهستانی هایی بود که از جنگ جهانی آواره شده بودند و اینجا به خواب ابدی رفته بودند، حزن انگیز ترین آرامستانی که تا بحال دیده بودم، غربت عجیبی که داشت، دوهزار سنگ کاملا متحدالشکل با سیمان به هم پیوسته و تکه کوچکی بالا سیمان برای نام و نشان ادمها، آورگان جنگ، مهاجران اجباری، دوری از وطن و خانواده، درد، بغض داشت این آرامستان...‏
آرامستان بعد مسیحیان ارتدوکس بودند ، خاکی از یونان و روسیه، صلیب های شکسته، سر و پای عیسی مسیح و چمباتمه بر دار، دزدی که به آسمان رفت و دزدی که خاکی ماند!‏ شاهزاده ای که همسر شیرینی فروشی شد و مقبره ای مثل خانه ای از شیرینی !‏‏
و در انتها آرامستان ارامنه...‏
مرگ سوای ترس یا ارامشش، درد اور بودن یا دوست داشتنی بودنش پدیده ای بسیار عجیبه، من فقط دوست دارم اون لحظه آخر که چشمهام بسته می‌شه وباز نمی‌شه حسرتی نداشته باشم...‏

تنها دوبار زندگی می‌کنیم

به آسمان نگاه می‌کنم و لذت می‌برم، نفس می‌کشم، لبخند دارم،کتاب و موسیقی همراهمند، قدم زدنم از سر گرفته شده، سرگرم دوستداشتنی‌هایم هستم، حالم خوب است انگار...‏
شروع کردن کارها، لذت ها و ادم های جدید حس خوبی دارد، شروع زندگی از نوع جدید و با شناخت بهتر، خوب بودن های دایمی
ادم‌ها تا یک جایی دوام می‌آورند، صبر می‌کنند، ادامه می‌دهند، تلاش می‌کنند به خاطرات و روزهای خوب فکر کنند
و از یک جا، از یک روز، از یک لحظه، به هر دلیل تمامش می‌کنند و می‌روند، برای همیشه، شاید برای بعضی این یک جا، یک لحظه پیش نیاید...‏
من خوشحالم و راضی که این اتفاق افتاد و خوشحال و راضی‌ترم که توانستم
من حالم خوب است و رادیو تهرانزیت گوش می‌کنم...‏