چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته دوم دی

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

به گوش بيستون هنوز، صداي تيشه هاي توست*

الكل جوشيده بود و خود را به لابلاي قطره هاي خون رسانده بود. خيال ها نزديك و بعد از برخورد به صورتم ناپديد ميشدند، سرم سنگين تر از هميشه بود اما حس پرواز كردن در وجودم خانه كرده بود. پيك آخر تمام تسلط به شرايط را از بين برده بود. ديوارهاي خانه جابجا ميشدند و به سمتم هجوم مي آوردند. دراز كه كشيدم و چشمهايم روي هم گذاشته شد، خيال ها بيشتر شدند. شيرين ترينشان را انتخاب كردم و با فشار در مشت گرفتم، ميترسيدم ازدستم در برود، بايد كاري ميكردم تا بماند، بايد به حقيقت نزديكترش ميكردم. سختيش حالا كمتر از روزهاي ديگر بود، ميشد فردا خيال شيرينم را داشته باشم. بلند شدم تا عمليش كنم. هنوز ديوارهاي خانه ميچرخيدند. يكي را متوقف كردم، خود را به نت رساندم و نوشتمش، ساده و بي آلايش بود، همان چيزي كه دوستش ميداشتم، غلطهاي نوشته را ميديدم اما نميتوانستم تصحيحش كنم، دلم هم نميخواست. اسمش را هم نوشتم، حالا مانده بود فشردن "ارسال" تا فردا روز عجيب تري باشد.
الكل ها سرد شدند، سرم به سبكي قبل شده بود و بالهاي پروازم بريده شده بودند. خيال ها از بين رفتند و ديوارهاي خانه سرجايشان نشستند. براي يك لحظه عاقل شده بودم! همان عاقل هميشگي، با همان محافظه كاري هاي هر روزه و همان زندگي تكراري سالها. "ارسال" را فشار ندادم، خوابم برد. صبح كه به نوشته خيره مانده بودم به خود لعنت ميفرستادم.

* تكه اي از شعر "زندگي" - هوشنگ ابتهاج

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

جزیره هرمز - قشم

یک. در زندگی سفرهایی وجود دارد که گذر زمان نمیتواند ذره ای غبار فراموشی بر آن بنشاند. که انقدر پررنگ و خاطره برانگیز میشوند که می‏‏نشینند یک گوشه دلت و ماندگار میشوند. سفرهایی که میشوند نقطه تقعر زندگی، شیب منفی روزها را مثبت میکنند تا باز ناخوشایندی ها زورشان بچربد و پایین بکشندش.
دو. همان شب اول وقتی امواج سبز رنگی که به ساحل میرسید را دیدم فهمیدم که چرا با ذوقی وصف نشدنی مرا کشید تا به تماشایش ببردم، جای پای سبز رنگ وقتی با هر قدم در ساحل مینشست و سبز شدن دست ها در شنای شب را که دیدم دانستم از آن دست سفرها خواهد بود، سرشار از لذتهای ناب، از آن سفرهای ماندگار برای همیشه، پر از خاطره.
پریدن از صخره به دریا و شناکردن لذت تمام نشدنی دیگری بود که صبحمان را آغاز و شب مان را به پایان میبرد اما سیرمان نمیکرد. از طرح و رنگ و برجستگی های زیبای صدف ها و سرخی خاک و رنگارنگی کوه ها و صخره های جزیره اگر نخواهم بگویم از لذت خزیدن در غارهای سنگی و دیدن سوراخهای ریز و درشتی که لابلایش گاه منظم و گاه بی حساب چیده شده بود و از دیدن دریا از بلندی بالای دره نمیتوانم حرف نزنم. از شب یلدای زیر نور ستارگان و دور آتش نشینی و گپ و گفت و از انار سرخ و سیب زمینی های خاکستریش. و از آدمهای نازنینی که همیشه برایم لذتی بیشتر از سفر داشته اند. آنقدر که فردای سفر دلم تنگ تک تک شان باشد و آرزو کنم دوباره سفری شود که همراهشان باشم.

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

آفتاب تهران

بعضي وقتها فكر ميكنم آدم خوشبختي هستم. كسي هست كه هيچوقت از اين فكرها نكرده باشد؟ موقعي كه هوا وزن هميشگي اش را از دست مي‏دهد نفس كشيدن راحت ميشود و لذتبخش. انگار تازه آن موقع خودم را لايق زندگي كردن ميدانم ... البته لحظه هاي خوشبختي براي من خيلي كمياب و نادرند. مثل چندتا بادام هندي وسط يك ظرف آجيل. فقط مسئله اينجاست كه اگر دو تا از آرزوهايت برآورده شده باشد، نميتواني گله زيادي از روزگار داشته باشي. اتفاقي كه براي من افتاده. آرزوهاي من هيچوقت سطح بالا نبوده اما اين تقصير كسي جز خودم نيست. شايد اگر چيزهاي مهم تري ميخواستم، به آنها هم ميرسيدم.


آب و هواي چند روز سال - داستان "آفتاب تهران" - نويسنده: آيين نوروزي

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

سترون

كوچ كردم به سه؟ (يا چهار؟) سال پيش، نشستم و باخودم دودوتا كردم، ديدم جوابش چهار نشد، مثل هميشه، پاي استدلال و منطق را بريدم، مهم اين بود بعد اين همه وقت كم نياورم، كه وا ندهم، گفتم همين مسير را ادامه بدهم، بدون يو تِرن (سلام س) ، بدون گردش به چپ و راست. ديدم چه آن روزها جواب دودوتا بيشتر بود، حالا اما كم شده، فكر كردم به يك كه برسد ديگر تكليفم مشخص ميشود، راحت و آرام، بعد از يك تا صفر با آرامش ميگذرد لابد.
منوچهري شعري در مدح كسي دارد كه با توصيف شب آغازش ميكند، ابتدا شب را به زني تشبيه ميكند و سحر را به فرزندش، حالم بيت سوم شعرش است
كنون شويش بمرد و گشت فرتوت * از آن فرزند زادن شد سترون.

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

كلامت لطيف و موزون است

بعد سلام و احوال پرسي بدون مقدمه گفت "ميدوني چي شده؟" ، همين جمله كافي بود تا دلم پر بكشه سمتش، كه دلم بخواد بشينم و پشت هم برام خاطره تعريف كنه و بعد بار هزارم شنيدن هركدومشون، همچنان انقدر تعريفش خوب و جذاب باشه كه يه لبخند پررنگ بشينه رو صورتم. تقريبا هيچ چيزي از تعريفش رو نتونستم بفهمم بس كه توي اون لحظات درگير لحن و صداش شدم كه اين وقتها پرانرژي تر و دلنشين تر از هميشه بود.
"ميا كوتو" ميگه: گوش كه كنيد متوجه ميشويد ما از سلول و اتم ساخته نشده ايم، ما از جنس داستان هستيم. (آخ از خوبي اين جمله) و در زندگي من اگه يه نفر تمامش از جنس داستان و خاطره باشه اون باباست، تماما از جنس تعريف كردن، انقدر كه اگه قابليت خوب تعريف كردن رو مثل رانندگي در نظر بگيريم، بابا ميتونه تو مسابقات فرمول يك شركت كنه، اونوقت شايدم روش شرط بستم و اونم تونست مقام بياره.
بارها تو جمع فاميل و دوستان بيان خاطراتي ازش خواسته شده كه همه جمع نه يكبار كه چندبار شنيدن و حتي خودشون حضور داشتن اما از بيانش چنان به وجد ميان كه انگار اولين بار با چنين خاطره بانمكي روبرو شدن. و من كه اكثر اوقات مشترك اين جمع هام از اينكه تكرارش چرا انقدر موجب لذت و حظ فراوانشون ميشه متعجب ميشم. اما به مرور زمان با اين پديده كنار اومدم و حتي به كشف مفهوم سرعت توليد خاطره در زندگي نائل اومدم. اينكه اگه در جووني بشه هفته اي يا ماهي چند خاطره ساخت هرچقدر كه سن بالا ميره به فصلي يه دونه و سالي يه دونه ميرسه، سني هم وجود داره كه آدم هر چند سال اتفاق قابل تبديل به خاطره براش پيش مياد. بقيه انگار اين رو بلدند و از ترس رسيدن به اون نقطه خاطرات رو تكرار ميكنن تا يادشون نره و تموم نشه.
بابا پشت تلفن گفت كجايي؟ گفتم همينجا، دارم گوش ميدم، در حالي كه تقريبا هيچي از تعريفش رو نفهميده بودم اما ته دلم خيالم راحت بود كه چندبار ديگه اين اتفاق رو بابا برام تكرار ميكنه وچيزي رو از دست ندادم.