دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - دو

نميدانم چرا حالا نمي‎آيم و از تو نمي‎نويسم، از روزهاي خوب و از تو، از حس آرامش و رضايتي كه از بودنت در من خانه كرده، از تو كه چند لحظه ديدنت مي‎تواند چند روز را برايم لذتبخش كند، از كلماتي كه بر لبانت به هم پيوند مي‎خورند و در من شكسته ميشوند و هر يك ميروند تا در گوشه‎اي بمانند و ذرات وجودم را لبريز كنند. نميدانم چرا از شوقي كه آن شب بعد ديدن نوشته‎ات داشتم ننوشته‎ام، از برقي كه صبح در چشمانم مي‎درخشيد و لبخندي كه از صورتم محو نميشد، كه حال جزيي از من شده‎اند. نميدانم چرا اينها را به خودت نگفته‎ام، كه تمامش را از تو دارم، از اين كه فكر ميكنم دنيا آنقدر بي حساب و كتاب نباشد كه تو پاداشي بر بذر نيكي كه از آستينم پاشيده شده نباشي. كاش مي‎توانستم همينقدر براي تو باشم، حالا كه نيستم كاش مي‎توانستم اينها را به خودت بگويم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر