شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

از يادگرفتن ها

يك. مادربزرگ ميگفت دستت كه برسد به شاخه سبز درخت يعني بزرگ شده‎اي، هر جمعه صبح كه ميرفتيم پيششان روي ايوان خانه مي‎ايستادم و دستم را بلند ميكردم تا ببينم رسيده و بزرگ شده ام يا نه، حسرت رسيدن دستم به درخت تا روزي كه از بين مان نرفته بود در دلم ماند. در گيرودار مراسم ترحيمش دستم به شاخه درخت نزديكتر شده بود، بزرگتر شده بودم وقتي براي اولين بار عزيزي را از دست دادم.
دو. يك قسمتي در رابطه وجود دارد كه جاي حرفهاي جدي و مهم است، جاي آنكه برخلاف حالت معمول اشتباهها و ناراحتي هايش يادت بماند و ريشه يابي شود، هرچند بعد پيش آمدنش فراموش شده بود و چيزي در دلت نمانده بود، حالا وقت نشستن و بيان اختلاف ديدگاه است. گذراندن وقت به خوشي و لذت بردن از زمان همانقدر مهم است كه گفتگو كردن در مورد اختلاف نظرها، و من هم مانند "الف" فكر ميكنم چه حس بهتري دارم بعد گفتگوها و چه بيشتر از رابطه و خودمان ميدانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر