سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۴

مي‎سازد و باز بر زمين ميزندش

پيرمرد طبقه بالايي اشتباه رايج آسانسورهاي بدون نشانگر را كرد و به خيال اينكه به طبقه مطلوبش رسيده در كابين را باز كرد تا پياده شود، آن طرف در من در طبقه دوم منتظر رسيدن آسانسور بودم و از آنجا كه آن ساعت صبح معمولا كارمندان و دانش آموزان به محل كار و تحصيل خوشان رفته‎اند انتظار ديدن كسي را نداشتم و سيب درسته‎اي بين دندانهاي بالايي و پاييني‎م مانده بود و با دستم در حال تلاش براي خواباندن  پف موهايم بودم. پيرمرد از كه از ديدنم تعجب كرده بود براي شكستن فضاي تعجب پيش آمده دستش را داخل پاكت نامه برد و گواهينامه‎اش را كه بعد از تمديد ده ساله از پستچي تحويل گفته بود نشانم داد و گفت "آخرين تمديد". لحن پيرمرد آنقدر مطمئن و بدون ترديد بود كه جاي شكي باقي نمي‎گذاشت كه گواهينامه به تميدي ديگري نميرسد، نميخواستم تعارف هاي معمولي را نثارش كنم، لبخند زدم و طبق عادت سخني بين من و غريبه درنگرفت.
فردايش گواهينامه تمديد شده ده ساله‏‎ام به دستم رسيد، ياد پيرمرد و حرفش افتادم. پيرمرد حق داشت، من هم نميتوانم از تمديد دوباره‎اش حرف بزنم، تا ده سال ديگر معلوم نيست (است؟) اين سيب گردي كه رويش زندگي ميكنيم چقدر بچرخد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر