سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

شبها كه ميسوخت

هنوز چند سال مانده بود تا اسمش "باغ" شود، قلم هاي نازك رديف هم چيده شده بودند، برگ نداشتند، شايد برگهاشان را باد پاييزي ريخته بود، شايد هم هنوز برگ در نياورده بودند، گوشه باغ هم سبزي كاشته بودند، از شكل خاكش ميشد فهميد، شخم زدن خاك براي سبزي كاري سخت است اما زيبايي عجيب و خاصي براي خودش دارد، زيبايي از جنس آشفتگي در دل نظم. نقاط فرو رفتن بيل كنارهم بر روي زمين خط صافي است كه از خطوط كماني تشكيل شده و خاك فرود آمده سرجايش كه با چند ضربه خرد شده آشفتگي تحسين برانگيزي دارد.
از وسط قلم ها كه ميگذشتم به اين فكر ميكردم كه تا برگردي اينجا ديگر باغ شده، درختهايش ميوه داده اند و برگهايش چندبار سبز و زرد شده اند و از نو متولد شده اند. به قسمت خاك شخم زده شده كه رسيدم ديگر صدايي از اتاق به گوش نميرسيد، به آشفتگيش كه خيره شدم ياد اين روزهايم افتادم، به حال ناخوش رفتنت،‌ به حس خوب گرم بودن دلم از كسانيكه ميشود يك عمر از بودنشان لذت برد و همه چيز مثل همان شب اول بدرخشد و رويايي باشد.
با آشفتگيي به شكل اين روزها سالهاست رفيق شده ام، حالا هم را بهتر از هر كسي ميشناسيم، درست ميدانم چه ميخواهد و او هم دقيق خبر دارد چرا در من خانه كرده. گريز كردن از آن قدم زدن در دل تاريكي ست، دل بريدن و جرئت داشتن است، خراب كردن به اميد بازسازيست، كندن است. و خودم ميدانم چقدر اهل كندن نيستم حتي الان كه ميدانم روزي برايش حسرت خواهم خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر