شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۳

بيست و دوم اسفند نود و سه

وقت نوشتنش ترسيدم، ترسيدم كه بعدش ديگر نبينمت، كه شبيه الان نباشد و خرابش كرده باشم. در نوسان بودم، دستم اما به نوشتنش ادامه ميداد، مانده بودم وسط كشاش دروني، آن نقطه اي كه وقتي يك طرف را انتخاب ميكني طرف ديگر پر از قدرت جذب ميشود و ميكشاندت به سمت خود. و تكرار اين روند، هر بار زور يكطرف ميچربيد، قسمت ديگر مغز اما فرمانش به دست را قطع نميكرد و خطوطي لابلاي هم شكل ميگرفت، وقت نوشتنش دستانم بوي سبزه گرفته بود، با هركلمه بوي سبزه ها در اتاق بيشتر پخش ميشد و در سبزي نابي فرو ميبردم، خيال و واقيت بر روي كاغذ پيوند ميخوردند و من فروتر ميرفتم. تا لحظه اي كه "ملامتش را به جان جوييدم".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر