چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴

و خواهرم دوست گلها بود

يك. اين نوشته تماما به "م" تقديم ميشود، نوشته‎‏اي كه بايد زودتر مي‏‎نوشتمش، يا زودتر اين حس را نشانش ميدادم - امان از اين ناتواني بيان احساسات - ، حالا اميدوارم با شناختش از من بداند چرا بيان نشده و مانده تا اين روزها.

دو. ميان اين همه سال، در گذر از آن سفر دوست داشتني تا شنبه‎اي كه خبرش را شنيدم اگر تمام خاطرات، تمام لبخندها، تمام حرف‎ها و تمام اتفاقات خوشايند و حتي ناخوشايندش از خاطرم رخت ببندد يك چيز اما مي‎ماند كه زدودني نيست و آن "مهر" است. يادم نمي‎رود كه تمامش مهر و محبتي بي پايان بود و حال تمامش مي‎شود بدهي كه ميرود لابلاي بدهكاري لبخند و مهري كه از عزيزانم به عاريت دارم و باز پس دادنش سخت و ناممكن است. 
حالا هرچقدر بيشتر تلاش ميكنم بيشتر ميفهمم حتي نمي‎توانم برايت بنويسم، چقدر حرف بايد به هم بچسبد تا نشان دهد چقدر برايم عزيز بوده‎اي و خواهي بود، هركجاي دنيا كه باشي. چقدر كلمه بايد در ذهنم شكل بگيرد تا دوستي شبيه خواهري مهربان را توصيف كند، سكوت ميكنم و تنها آرزويم برايت اين است كه شبيه خودت بماني.

سه. براي خودت:

و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساكت آنها مي‎برد
و گاهگاه خانواده ماهيان را
به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد.
-فروغ-

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر