جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۴

نبش

آدم نبش کردنم، نبش دوستی‏‎هایی که سالهاست خاک رویش را پوشانده و حالا خاکش دیگر تازه نیست، نبش خاطراتی که حالا گوشه ذهن هیچکسی نمانده، نبش نوشته‎های قدیمی، بلاگ‎های قدیمی و هرچیزی که آنقدر غبار زمان رویش نشسته باشد که به چشم نیاید. در مکان و زمانی مشخص ذهنم به صورت فعالی درگیر نبش چیزی مرتبط است، وقت آواز خواندن درگیر یادآوری آن آواز خوانی دور سالها در شبی که به خوابگاه ختم میشد، حین چای خوردن به یاد آن چای گرمی که در سفر بعد لحظه‎ای سرد شد، حین گذشتن از بالای پل حافظ یاد اولین باری که با پدر از کنار دانشگاهی رد شدیم که بعدش اندازه یک عمر خاطره و رفاقت از آنجا برایم ماند. همانقدر که لذتبخش است، تلخی دارد و همین میشود دلیل دوست داشتنی بودنش.
با "الف" حرف میزدم، میان گفتگوی نامرتبط یاد شبی افتادم که سفر تمام شده بود و به سمت مبدا در حال بازگشتن بودیم، بیدارش کردم و دیگر نگذاشتم بخوابد، قبل حرف زدن بیدارش کرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر