چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

مرگ در ميزند

چند بار آخري كه بابا ناگهاني تماس گرفت - ناگهاني يعني وقتي ساعتي قبلترش حرف زده ايم يا اول صبح - در پس صدايش آواي قرآن مي‎آمد و از مرگ اقوام دور يا همسايه‎اي خبر ميداد، حال سرعت اين اتفاق دارد بيشتر و بيشتر مي‎شود، نه اينكه از مرگ ترسيده باشم -هرچند در نظرم زندگاني ارزشمندترين موهبتي است كه به انسان بخشيده شده- اما دريافت خبر مرگ ميتواند رشته‎هاي نامرئي را پاره كند، ديروز مرد همسايه ديوار به ديوار خانه پدري فوت كرد، لابد حالا ديگر پيرمرد شده بود چون در كودكي من هم محاسن و موي سرش سفيد بود، در يك آن حس كردم چه رشته خاطرات كودكي‎ام با محله و كوچه‎مان دارد يكي يكي از بين ميرود، حالا وقتي به كوچه‎مان بروم خبري از همسايه‎هاي قديمي تر وجود ندارد و تمامشان به يادي دور تبديل شده‎اند. اين رشته‎هاي قطع شده كودكي را دورتر ميكند و گذشت سالها را به زور باورپذير ميكند هر چقدر دربرابر انديشيدن به آن مقاومت كرده باشيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر