دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

يكسال بعد

چند سال گذشته، آنقدر يادم مانده كه زمستان بود و باران ميباريد، بابا و مامان همان كنج هميشگيِ كنار بخاريِ روزهاي باراني نشسته بودند و تخته بازي ميكردند. صداي تاس ها با صداي باران تركيب ميشد و سكوت خانه را ميبلعيد. باران كه تمام شد بازيشان هم تمام شده بود و سكوت خودش را درفضاي خانه پخش كرده بود. نميدانم چرا بي دليل ياد آن روز افتادم، شايد هم دليلش دلتنگي و فشار است.
چند روز پيش نشستم و براي يكسال بعد و به گيرنده اي به نام خودم نامه نوشتم، بيشتر پرسيده ام تا ببينم چقدر به آنچه امروز دلم ميخواهد رسيده ام، چقدر فضاي يكسال بعدم شبيه امروز است، چقدر دغدغه، ترس و تلاش هايم شبيه حال است، چقدرشان رفع شده و چه موارد جديدي به آن افزوده شده است. پرسيدم چندتا از آزوهاي در ليست زندگي را به دست آورده ام، نوشتنشان سخت بود، تصور اينكه سال بعد هيچكدامشان را نداشته باشم و تلاشها و اميدهايم بي نتيجه مانده باشد، تصور اينكه تا يكسال ديگر زندگي چه بازيهايي در پس پرده دارد و چه اتفاقهايي ميتواند بيفتد و چقدر شبيه الانم ميتوانم باشم عجيب و ترسناك است. امكان دارد سال بعد كه نامه ام به دستم رسيد آنقدر عوض شده باشم كه حتي نخوانمش. از اينها ترسيدم اما نوشتم و حين نوشتن سوالها قند در دلم آب ميشد كه آخ اگر اين اتفاق بيفتد يا آن يكي روي خوش نشانم دهد، آخ اگر اين كار را كرده باشم و آن ديگري تمام شده باشد.
نوشتنم كه به پايان رسيد و صداي تايپ كردنش تمام شد، سكوت تمام اتاق را فرا گرفت. مانده بودم لابلاي دوگانه ترس و لذت.

پ.ن. شايد هم بعدتر بعضي قسمتهايش را اينجا ثبت كردم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر