دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۳

به از اين چه شادماني كه تو جاني و جهاني‏

برگشته بودم به هفت سالگي، آن روز باد ميوزيد، آنقدر شديد بود كه امواج دريا را ديوانه كرده بود، پرچم سياه به نشانه درياي طوفاني در باد تكان مي‏خورد. ابرهاي تاريك اندك اندك آسمان را مي‏پوشاندند و آبي آسمان به سياه ترسناكي تبديل شده بود. قطرات باران بر اثر وزش باد بر ديوارها و تمام اهالي آن اطراف سيلي مي‏نواختند و صداي مهيب بارش بر سقف هاي حلبي در گوش فرو ميرفت. ساعتي بعد افسار باد كشيده شده بود و امواج رام شده بودند، سوي آسمان تكه هايي از زمين را روشن تر ميكرد، تا روشني زمين را دربر گرفت و انعكاس آسمان دريا را آبي كرد. مرغهاي دريايي ها جمع شده بودند و صدايشان به گوش ميرسيد.
طوفان ماهي كوچك را از دريا بيرون انداخته بود، اولين بار بود كه طوفان را ميديد و نميدانست در اين هنگام چه كند، از دسته ماهي ها جدا شده بود و به اشتباه سمت ساحل آمده بود كه موج سركشي بيرون دريا انداخته بودش. حالا در شنهاي ساحل بالا و پايين ميپريد و تقلا ميكرد. كمتر از ساير ماهياني كه دوري آب  را درك ميكنند بالا و پايين پريد، زود نااميد شده بود، كوچتر از آن بود كه از اعجاز اميد خبر داشته باشد، از نقطه روشني كه تاريكي ندارد، دويدم و از شن ها بلندش كردم، دو دستم كه به آب رسيد جان گرفت و به سمت عمق دريا شنا كنان دور شد.
طوفان تمام شده بود، كوتاه بود اما اثرش مانده بود، در گوشه تاريك زندگي نشسته بودم، به پشت بر شنهاي ساحل افتاده بودم و تركيبي از ماسه خيس و هوا را در ريه هايم فرو ميكشيدم، باورم به اعجاز اميد رنگ ميباخت و زندگيم بوي سياهي ميگرفت. بين دستهايت كه جا داديم هنوز دنيا تيره و تار بود، ذره ذره نور از لابلاي انگشتانت بر زندگيم پاشيد، دستهايت كه در دريا نشاندم زندگي به من بازگشت و بذرهاي اميد در من جوانه زد.
حالا دلم ميخواهد هر صبح تا ساحل بيايم و در نور آفتاب تماشايت كنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر