یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

دورهاي سخت

صداي جارو زدن خيابان كه بلند شد كتاب را كنار سرم گذاشتم و چشمانم را بستم، جارو زدن كه تمام شد چشمهايم را باز نكردم تا خواب سراغشان بيايد، از لذتي كه در شب تولد براي خود درنظر گرفته بودم راضي بودم، نخواستم بعدش به اين فكر كنم كه اين سال برايم چطور گذشت، نخواستم براي سال بعد هم تصميمي بگيرم و يادم بيايد چقدر به خواسته هاي سال پيش رسيده ام، لابد زندگي همينقدر نرم و آرام جريان خواهد داشت، تهش چند سربالايي دارد و يك دو سرازيري، بهتر است همان روزها فكري برايشان بكنم، فكر كردن از قبل به اتفاقات ندانسته اي كه پيش خواهد آمد چندان فايده اي ندارد. عدد كه بزرگتر ميشود، از 7 به 8 و 9 كه ميرسد همه چيز روز تولد شبيه همه روزهاي ديگر سال ميشود، تنها فرق درونيش ميشود چند لذت كوچك كه به خود هديه ميدهي و خوشحال ميشوي كه تغيير اعداد لذتهاي كوچكت را از بين نبرده است. 
چشمانم را بستم و به هيچ چيزي فكر نكردم، نخواستم به اين فكر كنم كه ترجيح ميدهم براي اين روز از محافظه كاري كه سالها در سطح بالايي در من نشسته دست بردارم و كارهايي را انجام دهم كه ميدانم حسرتش روزي برايم خواهد ماند. نخواستم فكر كنم ميتوانم نقشي را در زندگيم عوض كنم و صبح كه خوشايندي خيالش پر كشيده بود تلخيش در من نشسته باشد.
صبح چشمانم را كه باز كردم و به گوشيم كه نگاه كردم سرشار از لذتي خوشايند شدم.
سلام بر بيست و نه سالگي.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر