سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴

از ادبيات - سخن ملكيست سعدي را مسلم

قبلتر نوشتمش شايد، آنقدر روشن و نزديك است و آنقدر در من مانده كه مكرر كردنش هم چيزي از آن نميكاهد. تقريبا ده سال گذشته، كمي بيشتر و كمتر،‌ با دوستان دانشگاه راهي شيراز شده بوديم، اسفند ماه بود و شهر بوي بهار گرفته بود، عكسي از آن سفر از من مانده كه دو دست بر كمر زده و ايستاده مبهوت چيزي شده‎ام، معلوم است كيفي حسابي لغزيده زير پوست صورتم، قدري غرقش شده ام كه دوربين و رفيق دوربين به دست و هياهوي دوستان و همه را نديده‎ام، تنها ايستاده‎ام و ميخوانمش. روز دوم سفر بود و به مقبره سعدي رفته بوديم، روي ديوار بيروني همان قصيده بهترينش نقش بسته بود و من سير از ديدنش نشده بودم، همانقدر كه هنوز هم از خواندنش سير نميشوم. حالا سالهاست شعرهايش رفقاي نابم هستند،دلم نيامد در روز بزرگداشتش يادي نكنم از آن روز. بزرگ باد نامش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر