شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند

بيرون چقدر بزرگ است! آسمانش هم خيلي بزرگ است. مادرم را سه‎تا آقا بردند بيمارستان، هر سه‎تايشان هم تفنگ داشتند كه اگر يكدفعه مادرم فرار كرد او را بزنند، اما مادرم فرار نكرد.
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت مي‎آيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك مي‎ديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشم‎هاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار مي‎كرد به او شليك نمي‎كرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟

.................
نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر