سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

صبح نزدیک دور

هر روز صبح پسر کوچکی دست در دست مادر و هردو خندان به سمت مدرسه میروند، صبح امروز باهم شعر میخواندند و لبخندی بر لب داشتند. مادر و پسر تنها دلخوشی بیدار شدن صبح این روزهایم شده اند.
صبح دور دستی را به یاد آوردم که پدرم من را به دیدن مدرسه کنار ساحل مان برد - سلام آقای مارکز - و "مولوی" که اسم دبستانم بود را برایم هجی کرد و یاد گرفتم که "مولوی" شبیه "مولود" است که جای "د" انتهایش را "ی" گرفته.
* "مولود" نام مادربزرگ بود که بلد بودم بنویسمش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر