سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

تمام، اولین شرکت همیشه ام

تمام روز بغضی چسبيده بود بيخ گلويم که جدا کردنش ممکن نبود، امروز سي و يكم شهريور نود و چهار آخرين روز كاريم در شركت بود. کل روز دلم خواسته بود زودتر امروز و فردا و هفته بعد بگذرد که شاید زمان باعث التیام جدایی شود.

آخ كه چقدر روز آخر شبيه روز اول ميشود با تمام تفاوت هايش، همان حس غريب، همان سخت گذشتن و كشدار شدن، همان تلخي و شيريني كنار هم.

آخ که در تمام مدت جشنی که همکاران برایم براه کرده بودند، لال مانده بودم، آخ از این لال شدن های بی وقت، از اینکه نتوانی بگویی چقدر دوستشان داشته ای و چقدر دلت برایشان تنگ میشود. آخ
فردا اما روز دیگریست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر