پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۴

دل خواستن

دراز كشيدم و چشمانم را بستم، گرما و شرجي هوا به اوجش رسيده بود، بچه گربههايي كه در پشت بام به دنيا آمده بودند مشغول بازي بودند، صداي دويدنشان در تمام خانه پخش ميشد. ياد بچههايم افتادم، دلم خواست كه باز ببينمشان، حالا من زير سقفي كه بالايش چند بچه گربه در حالي بازي بودند دراز كشيده بودم و دلم در منتهاي غربي بزرگراه همت لابلاي خانههاي قديمي "كن" مانده بود، كنار همان دكل بلند مخابرات و ديوارهاي مدرسهاي كه بوي غربت ميداد. هميشه دل خواستنهاي اين شكلي وقتي اتفاق ميافتد كه امكانش نباشد، مانند وقتي كه دلم خواسته عزيزي را سفت بغل كنم اما تهش شكلکي شده در پيام رسانهاي راه دور، مانند آن روز پاييزي كه باد شديدي ميوزيد، آن يكشنبه كه تمامش با رفيقي گذشت كه حالا شش سالي ميشود خروارها غبار روي دوستي‎مان نشسته، مانند آن روز كه كنار مادربزرگ نشسته بودم و هيچوقت نبايد بلند مي‌شدم و زمان بايد همانجا مي‎ايستاد ، مانند دل خواستن آن سفري كه زيبايي بي اندازه درياي سبز را نشانم دهي، مانند هزاران دل خواستني كه وقتي دلم ميخواهدشان كه امكانش نيست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر