دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

قلب تو

باد زوزه مي‏كشيد، ماه نزديكتر و پر نور تر از هميشه مي‏نمود، كافي بود دستهايت را باز كني تا باد پروازت دهد، يا دستها را بالا بري تا ماه را در مشت بگيري، پناهگاه تنها و سرد بود، تا رسيديم و روشن شد، ديگر تنها نبود، باد صدايمان را تا ماه برد، ماه پر نور و پر نورتر شد، بيشتر و بيشتر لبخند بر لبهايمان نشست.

خانه‏هاي شهر بزرگ آن قدر كوچك شده بودند كه مي‏توانستي با انگشتهايت بلندشان كني، از دور يك يك تاريك مي‏شدند، خانه آخرين كه تاريك شد، تنها نور ماه ماند، و من، كه دلم در خانه جا مانده بود، نه خانه‏اي از جنس سنگ و سيمان، خانه اي در ميان سينه‏اي مهربان ، خانه اي كه گرما و عشق در آن جريان داشت، خانه اي كه نبض آرامش و خوشبختيم در آن مي‏تپيد. خانه اين روزها درد داشت، خانه جان نداشت كه گرماي هميشه را داشته باشد و من ويران از درد خانه، خسته و بغض دار از درد خانه‏اي كه تمام زندگي من است.


پس نوشت: لابلاي خستگي‏ها و بغض‏ها، شنيدن "حس آرامشبخش حضورت" براي عزيزي، آرامت مي‏كند، آرام و با لبخندي بر لب، لبخندي كه تا صبح بر لبانت مي‏ماند. و من كه به اعجاز كلام ايمان دارم.

۲ نظر:

  1. خانه اي كه نبض آرامش و خوشبختيم در آن مي‏تپيد. خانه اين روزها درد داشت، خانه جان نداشت كه گرماي هميشه را داشته باشد و من ويران از درد خانه، خسته و بغض دار از درد خانه‏ اي كه تمام زندگي من است.

    این روزا خانه ای که تمام زندگی من است خیلی درد داره ...

    پاسخحذف