چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۱

صبح يك روز

لابد یک روز صبح که بیدار شده بود، وقتی چشم‌هاش رو مالونده بود و به گوشه پرده رنگارنگ پنجره اتاقش خیره شده بود و دلش نمی‌خواست از گرمای تختخواب دور بشه، دوباره به فکر فرو رفت، به فکری که مدتها بود که همراهش بود و تمام لحظات اون روزهاش رو پر کرده بود، توی تختخواب چرخی زد و چشمهاش رو بست، به دوراهی پیش پاش فکر کرد، به تصمیمی که باید می‌گرفت، آفتاب كم كم بالا مي‌اومد و خطي از نو‏ر از كنار پرده روي ديوار مي‌افتاد.‏
وقتي دوباره چشمهاش رو باز كرد، نور بيشتر شده بود و پرده اتاق توانايي ايستادن مقابلش رو نداشت. اتاق رنگارنگ شده بود، حسي دروني بهش ميگفت امروز بايد تموم بشه، انقدر همه چيز با روزهاي ديگه فرق داشت كه شبيه خيال شده بود، لباس سبزش رو از لابلاي لباس هاي كمد بيرون كشيد، به جملاتي كه بايد ميگفت فكر كرد، چند بار تركيب كلمات رو از نو چيد، سعي كرد جملات رو كوتاه كنه و احساسات رو پشت منطق بپوشونه، وقتي روبروش نشست، تلاش ميكرد خودش رو آروم نشون بده، تموم مدت به چشمهاش نگاه نكرد، اما دستهاش چيز ديگه اي ميگفتند، پشت لرزشي كه داشتند، پشت فشار دادن ناخن ها، پشت استرس دست ها، حرفهاي زيادي وجود داشت.
اما نشست و گفت تموم شد، همين قدر ساده بلند شد، به پشت نگاه نكرد چون ميدونست دنيايي خراب شده...

اين نوشته تماما تقديم ميشود به "م" كه دنيايي پر از رنگ و نور ارزوي من برايش است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر