یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

نیمکت

نیمکت آبی و سبز بود، شاید هم آبی کمرنگِ تنها بود، اصلا چه فرقی می کرد رنگش، وقتی پشتت بهش بود،اما رنگ روشنی داشت که تابش خورشید نیمه جونِ اون ساعتِ روز، تشخیصش رو سخت میکرد. دفعات بعدی که از دور، که از لابلای همون درختها، که از مسیر تابش نور همون خورشیدِ بی رمق بهش نگاه میکردم، انقدرها روشن نبود، شاید همون روزها کسی نیمکت رو رنگ زده بود، تیره بود و هیچ تابشی دیگه نمیتونست روشنش کنه، شاید هم همون روزِ اول تاریک بود و من دوست داشتم روشن ببینمش. نیمکت بوی سیگار میداد ولی، هنوز هم همون بو رو داره، با همه رنگهایی که پاشیده شده بهش، با همه آدمهایی که روش نشستند و گرمش کردند، با همه برف و بارونی که روش نشست بعد این سالها، هنوز بوی سرد سیگار رو میده ، حتی وقتی از لابلای همون درختها میبینمش، بوش تمام وجودم رو پر میکنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر