یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

از شمار خرد...

"ميرزا جهانگيرخان" كه مرور زمان ميرزا رو از ابتداي نامش زدوده بود، حال اين گذشت روزگار اسمش رو هم به روي تخته سنگي به يادگار گذاشت. "جهانگيرخان" پسرعموي پدر من بود و ارباب زاده‌اي كه تا آخر عمر ابهت و جلال ارباب زادگي رو با خودش يدك مي‌كشيد، در حالي كه به قول خودش " از اسب افتاده بوديم ولي از اصل نه". شايد تنها موردي كه مي‌تونست علاقه من به اون رو كم كنه همين تفاوت در انديشه اجتماعي و طبقاتي بود، اون با افتخار از گذشته اي ياد ميكرد كه پدربزرگش ارباب اون منطقه و ديگران رعيت بودند و اين براي من كه "سوسياليسم اقتصادي" و عدالت اجتماعي رو ترجيح ميدم كاملا حس نامطلوب و عجيبي بود. عجيب از اين بابت كه اين روزها با همه صميمي و مهربان بود و نگاهي از بالا نداشت و از طرف ديگه  او قبل ورود به منصب بالاي حكومتي در نظام پهلوي معلم بود و معلمي كرد و اين نتيجه رو داشت كه برخلاف حرفهاي از جنس افتخارش اون روزها شبيه ارباب زاده ها زندگي نكرد و چه بسي برخلاف ارزشهاي اون روزهاي سايرين زندگي كرد و اين احترامش براي من رو چند برابر ميكرد.
سواي اين اختلاف نظر به شخصه عاشق اين مرد بودم، او كه از تحصيل كرده هاي دارالفنون بود، قدرت سخنوري اعجازآوري داشت، علاوه بر اين شاعر بود و شعرهاش در قالب كهن با لغات و اصطلاحات فراوان و صنايع ادبي ظريف پر از قريحه بود. تحصيلات عاليه داشت و شوخ طبعي پرذوقي به همراه داشت. بي نهايت زيرك و تيزهوش بود و اين در تمام زندگيش نمود داشت.
من رو زياد دوست ميداشت و اين حسي دوطرفه بود، عاشق ديدارش بودم و در مجالسي كه اطمينان داشتم حضور داره خودم رو مي‌رسوندم. براي من مصداق شعر رودكي بود كه در رثاي شهيد بلخي سروده بود.

از شمار دوچشم يك تن كم
           وز شمار خرد هزاران بيش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر