دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

گر به تو افتدم نظر

نور آفتاب دقيقا افتاده بود روي صورتم، به ساعت ديواري با چشمهاي نيمه باز نگاه انداختم، دلم نمي‌خواست بيدار شم اما نتونستم به ساعت ديواري نگاه نندازم، چشمهام رو بستم، اينبار ساعت ديواري دوساعت بعدتر رو نشون مي‌داد، تمام روز رو دلم مي‌خواست بخوابم، هنوز زندگي و كار انقدر هجوم نياورده بود كه نتونم چيزي كه دوست دارم رو انجام بدم، چشمم به تماس‌هايي كه حالا ميس كال شده بود افتاد، براي يك روز عاديِ مزخرف زياد بود، خيلي هم زياد بود، تنها چيزي كه مي‌تونست اين حالت رو طبيعي كنه تماس از خونه بود كه لابد فكر كرده بودند سر من بلايي اومده و معمولا وقتي جوابي نمي‌گرفتند، به بدترين نوع بلاها فكر مي‌كردند. دوباره چشمهام رو بستم اما اينبار تلاش فايده نداشت، چند دقيقه گذشته بود كه بلند شدم تا آب بخورم، خيلي وقتها نصف شب بيدار شدنم با حس تشنگي شديدي همراهه و با حالتي كاملا نامتعادل حركت به سمت يخچال اغاز ميشه، البته اين كار لذت بي نهايتي در من ايجاد ميكنه و دلم ميخواد هرشب تنها دليل بيداريم باشه، گذاشم نامجو بلند و بلندتر "گر به تو افتدم نظر" رو تكرار كنه، به اين فكر كردم احتمال اينكه تا آخر وقت غير اداري و حتي تا نيمه شب شرعي امروز نظرم بهش بيفته چيزي حوالي صفر خواهد بود، و اگه قرار بر شرح دادن غمش باشه اين احتمال به صفر مطلق ميرسه، اين نااميدي به همه نااميدي و ياس اين روزها اضافه شده بود و  بي‌حالي و كرختي غيرقابل وصفي ايجاد كرده بود، انقدر كه تنها انواع مختلف قضاي حاجت منجر به كنده شدنم از رختخواب ميشد. تماس ها از خونه نبود، پس در نظرشون زنده و سالم بود، لابد كار مهمي داشت كه انقدر تماس گرفه بود، در حالي كه حال اين روزهاي من رو مي‌دونست، يعني حدس ميزدم كه حال اين روزهام رو بدونه، اصلا بعضي دوستها به اين درد مي‌خورند كه بدون پرسيدن، حالت رو حدس بزنند، و روزهايي بود كه حدس زدن حس و حال خيلي ها، حتي به دوستي هم احتياجي نداشت. صداي سرحالي نداشت، طبعا من هم انتظاري نداشتم خيلي بشاش و با ذوق باشه، گفت مي‌توني فلان ساعت فلان جا باشي، بدون درنگ گفتم معلومه كه مي‌تونم، تقدم اولويت هاي زندگي كه زياد به زبونم مياد و به عنوان دليل خيلي رفتارها و كارهام بيان ميشه، در ناخودآگاهم نهادينه شده و در اون لحظه ميدونستم اولين اولويتم ديدنشه پس ذره‌اي به هيچ جيز ديگه اي و حتي بي حوصلگي شديدم فكر نكردم و  تنها پرسيدم برنامه "اشكريزان"ه؟ و شنيدم كه خودمم دقيقا نميدونم. برنامه اشكريزان اولين بار در فصل برگريزان و وقتي درختها برگ مي‌ريختند شروع شد و بابت همين برگريزان، اسمي به هم وزنيش انتخاب شد. اگه هر كس تو زندگي حق داشت چند بار از قدرت جادوييش استفاده كنه، دوست داشتم يكيش رو بكار ببرم و با بستن و باز كردن چشمم سر قرار باشم تا مجبور نباشم سوار تاكسي بشم تا تحليل هاي آبكي و فحش هاي آبدار درباره انتخابات و مسئولين رو بشنوم، كل راه توي تاكسي چشمم رو بستم و يه آلبوم عبري گوش دادم تا چيزي نبينم و نشنوم. بدون اينكه حرفي بزنيم بغلش كردم، چند دقيقه بدون حرف گذشت، جفتمون ميدونستيم كه خوب نيستيم، منتظر اتفاق بوديم، يه جرقه كه البته معلوم نبود چه آتشي روشن ميكنه، شايد چند ساعت بعد يك اتفاق ساده بي دليل مي‌خنديديم شايد هم هيچ اتفاقي نمي افتاد ، لپتاپ روي ميز باز بود و عكس "ميرحسين" با لبخندي پس زمينه بود، زيرش با رنگ سبزي نوشته شده بود "اميد بذر هويت ماست"، خيره شدم بهش، يك عكس، يك ترانه، يك نوشته، اينها هيچ كدومشون يك تصوير تنها، يك صداي تنها، يا يك جمله ساده نيستند، پشت هركدوم روزها و يادهاي زيادي وجود داره، شنيدن "سر اومد زمستون" وقتي گوشيش زنگ خورد، كافي بود براي اينكه تا شب اشك بريزيم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر