خوب نيستم، برخلاف معمول كه ميدانستم چرا نيستم و چه مرگم شده، اين بار نميدانم. اين بار حتي نميدانم چه چيز به زندگي برم ميگرداند، گذر زندگي و حالهاي خوب و بد تجربهاي برايم به همراه داشته كه در نهايت تبديل به ليستي از اتفاقاتي شده كه كمك ميكند، كه زندگي را بر ميگرداند. كه ميدانم هر كدامشان به تنهايي ميتواند كاري بكند كه مدتها خوب باشم، مدتها آرام باشم. نميدانم و حتي نميخواهم بدانم كدامشان بايد اينبار كمك ميكند. اتفاقي تازه را ترجيح ميدهم. ترجيح ميدهم اتفاقي باشد كه نتوانسته ام يا نشده است. مثلا؟ اينكه خودسانسوري را كنار بگذارم، لااقل براي مدتي، كه كارها و حرفهايي كه مدتها در درون نگه داشته ام و آنجا ريشه دوانده را بيروني كنم، فعلا همينقدر باشد تا اگر توانستم كنارش بگذارم بنويسمش تا يادم بماند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر