جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

که شبی نخفته باشی*...‏‏

درست یکسالی شده بود که حرفی نزده بود، که سکوت را ترجیح داده بود. حالش خوب بود تمام این روزها، تمام این روزهای بی کلامی. نوشته بود که خوب است و باور کردم. چرا نباید باور می‏کردم؟ ، چرا باید فکر می‏کردم خوب نیست؟ ، دروغ نمی‏گفت. از فرسنگ‏ها دورتر چرا دروغ بگوید؟. نوشتم آمدی بزنیم به کوه، هوای کوه رویِ تنها به دلم زده، تنهای دونفره، مثل آن روزها...‏

* طبعا از "سعدی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر