چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۱

شب گریزد و صبح روشن آید...‏

یک.  با خودشون که حرف زدم آروم تر شدم، خیلی آروم تر، انگار نه انگار چنین حکم ناعادلانه و احمقانه‌ای براشون اومده، می‌خندند و از نوع کمپوت‌هایی که دوست دارند حرف می‌زنند، یکی میگه خوبه که باهم میریم تو و با هم میایم بیرون، اون یکی میگه بالاخره برنامه روزانه پیدا میکنم اینجوری و باهم بچه بزرگ میکنیم اون تو، انقدر آرومند که این حس رو به دیگران هم منتقل می‌کنند، ادمهای دوستداشتنی این شکلی‌ند خب، که حتی وقتی نگران شونی اونها آرومت می‌کنند.‏ منتظر دادگاه تجدید نظر می‌مونیم، امیدوارم این بار داد رو حکم کنه نه بیداد رو...‏

دو.‏
 بهم میگه فلانی رو دیدی؟
میگم آره
خوب بود؟+
آره-
پاهاش سالم بود؟+
ها؟-
دوتامون می‌خندیم
آره فکر کنم، چطور؟-
خواب دیدم یه جایی هستیم و پاهاش قطع شده!‏+
 خوابای من معمولا تعبیر میشه
یعنی پاهاش قطع میشه؟-
حالا نه دقیقا، اما اتفاق بدی امکان داره پیش بیاد+
بی‌خیال، فقط یه خواب بود، تو که خرافاتی نبودی-
...‏این رو می‌گم اما تو دلم غوغایی میشه
امیدوارم هیچ اتفاق بدی برای هیچکی نیفته و همه مراقب خودشون باشند

سه. "ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم"‏
خردادهای پر حادثه ای داشتم
فکر کنم امسال خرداد خوبی باشه
مثل پارسال...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر