جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

ببار ای ابر بهار...‏

پام رو که از خونه گذاشتم بیرون، هوا تاریک شده بود.‏ چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یه قطره آب روی پیشونیم افتاد، آسمون صاف بود، انقدر که ستاره ها رو میشد شمرد، چند لحظه به آسمون صاف و ستاره ها نگاه کردم و غرق لذت شدم که یه قطره دیگه افتاد روی چشمم.‏ مطمین شدم قطره بارونه اما ابری نبود و آسمون صاف بود، بیشتر که دقت کردم یه ابر کوچیک درست بالای سرم بود، انقدر کوچیک بود که فقط با دقت زیاد میشد دیدش.‏ انگار چندتا قطره بارون فقط تو همون نقطه باریده بود و جاهای دیگه از بارون خبری نبود و ستاره ها در حال درخشیدن بودند.‏ ذوق کردم، اتفاق عجیب و دوست داشتنی بود. حس خوشبختی بهم دست داد.‏ یاد دیالوگ فیلم طلا و مس افتادم، "خوشبختی یعنی دیدن همین چیزهای کوچیک".‏
کتمان حقیقته اگه نگم عاشق هوای بهاری تهرانم، هوایی که یهو شروع به باریدن می‌کنه حتی وقتی تا چند دقیقه قبلش یک دونه ابر هم نباشه، هوایی که یهو ازش سیل می‌باره ولی عصرش آفتاب از گوشه آسمون لبخند می‌زنه، هوایی که یهو شروع به وزیدن بادی میکنه که سرعتش انقدری هست که آدم رو با خودش ببره، روزهای زیادی این هوای بهاری تهران لذتهاش رو نصیبم کرده، از قدم زدن های زیر بارونش گرفته تا چیتگر و دوچرخه سواری  زیر بارون بهاری بی مقدمه و بی نشونه‌ش.‏
تهران روزهای بارونی بوی خاک بارون خورده میده، بوی درختها و برگهای خیس، بوی یه نم دوست داشتنی، باید نفسش کشید و تا ته ریه بردش...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر