چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

قصه

دنیای بچگی ما پر بود از داستان، تقریبا هر شب مامان یا بابا داستان تعریف می‌کردن تا ما بخوابیم، مامان داستانای عامیانه میگفت، از شنگول  و منگول و حبه انگور، اصغر بی‌گوش و ...‏، شاید مامان اولین آدمی بود که تو زندگیم دیدم که یه ضرب المثل رو نقض می‌کرد، اینجوری که وقتی می‌اومد کنارمون دراز می‌کشید و قصه می‌گفت خیلی وقتا خودش وسط داستان خوابش می‌برد، این اتفاق هم این شکلی می‌افتاد که از یه جایی یه سری کلمه بی ربط و با ربط رو قاطی می‌کرد و می‌گفت تا صداش کم و کمتر میشد و می‌خوابید، طبعا من هم چیزی نمی‌فهمیدم و بعد اینکه می‌دیدم داستان به جای عجیبی کشیده شده بلند می‌شدم و نگاش می‌کردم و می‌دیدم خوابه.‏ بعدش هم حتما سعی می‌کردم بخوابم...‏
بابا اما داستانش عجیب و جدید بود، انقدر خوشگل که مامان هم نشنیده بود و همیشه می‌نشست پای داستاناش، بابا تقریبا همیشه تو یه اتاقی دراز کشیده بود، یه بالش زیر سینه‌ش بود و کتاب بزرگی جلوش باز بود، همیشه سیگار ، جاسیگاری، فندک و چای و قند کنارش بود و معمولا دود سیگار بالای سرش، بابا هنوزم همینجوریه، فقط دیگه سیگار و جاسیگاری و فندک کنارش نیست و جاشون رو عینکی گرفته که به چشمهاشه.‏ بابا می‌اومد و از کتابایی که خونده بود داستانایی رو به زبون بچه‌گونه برامون تعریف می‌کرد، دنیای جدیدی بود، از شاهنامه و کلیله گرفته تا خسرو و شیرین، از بیهقی تا شاملو، دنیای خوبی بود...‏
بعضی شبها هم داستان رادیو رو گوش می‌کردیم، همون برنامه معروف بخواب کوچولو.‏ تو عید مثل همه کوچولوهای فامیل که زیاد میان خونه ما و می‌مونند "باران" خونمون بود، شب شد و می‌خواست بخوابه، من گفتم بیام برات قصه بگم؟ گفت آره و رفتم.‏
نمی‌دونستم چه داستانی باید بگم، انتخابش سخت بود و حافظه‌م یاری نمی‌کرد، باران هم برخلاف کودکی ما اهل قصه شب نبود و عادت نداشت اما دوتامون دوست داشتیم که یه قصه گفته بشه، کنارش که دراز کشیدم تصمیم گرفتم از خودم یه داستان در بیارم، شروع کردم، چند دقیقه که گذشت گفت بقیه‌ش رو من بگم؟ دوست داشتم ببینم چه میکنه با داستان، اونم شروع کرد.‏ صبح که بیدار شدم دیدم همونجا کنارش خوابیدم، انگار اونم همزمان با من خوابیده بود، داستانش دوتامون رو به خواب برده بود...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر