جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

چو دریا درفشان از جوش منشین ***سخن سر کرده ای خاموش منشین
به دل گو باش خاشاکی به خاکی *** چو در کف هست خاکی نیست باکی
جهان گر جمله از من رفت گو رو *** ز مشتی خاک ریزم طرحش از نو
زمان خوش دلی تنگ است دریاب *** شتاب عمر بین در عیش بشتاب
رها کن عقل را دیوانه می گرد *** چو مستان بر در میخانه می گرد
بساط از خانه بیرون ده که وقت است *** قدم بر طرف هامون نه که وقت است
غم هر بوده و نابوده تا چند *** حکایت گفتن بیهوده تا چند
فلک را جور بی اندازه گشتست *** جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هزار امروز هم آواز زاغ است *** گل از بی رونقی ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد *** نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری *** چه غم گر باده دیرینه داری
دو چیز انده برد از خاطر تنگ *** نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است *** که با آزادگان دائم به کین است

اینجا بشنویم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر