سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

دانشجويي

بعد از مدتها تاخير شروع كردم به اصلاح پايان نامه، دست و دلم همسوي نوشتن و تمام كردنش نيست، شايد بعد مدتها دانشجو بودن نمي‌خوام اين اسم برداشته شه، شايد دانشجو بودن رو دوست دارم، انقدر كه الان وقتي ادمها ميپرسند چه ميكني ميگم چند ماه پيش دفاع كردم و به گفتن همين بسنده ميكنم. از دنياي كار و فرو رفتن در زندگي معمولي فرار ميكنم و تلاش ميكنم از خودم دورش كنم، يك وقتي بايد بپذيرم شايد، اما اميدوترم اون روز هرگز نرسه.

شايد دليل انجام ندادن كارهاي اتمام دانشجوييم همين ها باشه، اما يك حقيقت وجود داره كه دوست دارم براي خودم و براي ثبت در تاريخي كه در من جريان داره بنويسمش، دوست ندارم دانشگاهم تموم شه علاوه بر دلايل بالا، تكه اي از قلبم توي علم و صنعت جا مونده، توي اون پارك هاي سبزش، لابلاي گياهايي كه از ساختمون هاي دانشكده بالا ميرفتند، يه تكه از دلم سر كلاسي مونده كه پنجرش به مهد كودك دانشگاه باز بود و نگاه كردن به بچه ها كل ساعت كلاس، تو زمين فوتبالش كه اندازه تمام تماشگرا بغض داشتم هر بار تنها توش نشستم، تكه اي از دلم مونده پيش ادمهاي عزيزي كه اونجا پيدا كردم از همكلاسي ها، از بچه هاي سفر و حتي از استادها، يه تكه هم مونده توي پژوهشكده سبز روي صندلي كناري ميز كنفرانس، اون گوشه گوشه، يه تكه تو جاده سرسبزي كه هزار بار توش قدم زدم، تو اتاق استادم... اما راستش بزرگترين تكه‌ش مونده تو مسير پژوهشكده تا درب خروجي، كه از راهي ميرفتم كه دور بود اما هر بار دوست داشتم از همون راه برم، همون تكه‌اي كه جا مونده تو ساختمان شهيد بهرامي، تو قسمت كانون هاي فرهنگي، تو كانون موسيقي...

نوشتم كه يادم بمونه، فقط همين...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر