شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

گزارش یک روز یا دور کردن تخریب سلول مغزی

چشم راستم نيمه باز ميشه و نور بهش ميرسه، به ساعت نگاه ميكنه، ساعت نه صبح رو نشون ميده، احساس خواب آلودگي شديدي ميكنم، مغزم كه تعطيله در اين مواقع خوب به كمكم مياد، به خاطرم مياد كه امروز نبايد برم سر كار، تحليل وقايع رو ادامه ميدم، بانك ها هم تعطيلند و حوصله بنگاه رفتن هم ندارم اين وقت صبح، اصلا بنگاه ها مگه اين وقت روز بازند؟!، يه دونه چشمي كه باز شده بود بسته ميشه، بالش نرم زير سرم رو تا ميزنم تا ارتفاع بلندتري پيدا كنه، اتاق خيلي سرده و كولر در حداكثر درجه اين اتفاق رو ممكن كرده، در نزاع شبانه كه براي پتو هر شب درميگيره ديشب بازنده بودم و يه پتوي سفري اما خوشرنگ نصيبم شده. اتاق خيلي سرده اما من خيلي سردم نيست، مغز تعطيلم تحليل رو دوباره شروع ميكنه، كه چه خوب كه ديشب پتو رو به "د" دادم كه هميشه سردشه و تنها كسيه كه گاهي كولر رو در موجي از مخالفت كم ميكنه، پتوي سفري خوشرنگ رو روي بدنم ميكشم و تلاش ميكنم بخوابم. از وقتي بيماري خواب گرفتم، اره بيماري خواب، اسمي كه خودم روش گذاشتم، كه حتي اگه كل شب دو ساعت هم خوابيده باشم وقتي صبح بيدار شم ديگه با هر تلاشي خوابم نميبره، از وقتي بيماري خواب گرفتم استرسش سراغم مياد كه نكنه باز بر من پيروز شه و نتونم بخوابم و كل روز از سرحال بودن دور باشم. اينار خوشبختانه پيروز ميشم.دفعه بعد دوباره چشم راستم باز ميشه و به ساعت خيره ميشه، فكر ميكنم اين هم يه بيماريه كه به محض بيداري به ساعت نگاه ميكنم، البته هنوز اسمي براش انتخاب نكردم، شايد اسمش رو بيماري ساعت يا سندروم استرس زمان گذاشتم. ساعت حدود يازده و نيم رو نشون ميده، مغزم از تعطيلي كامل در اومده، با اينكه احساس ميكنم كم خوابيدم اما مطمئنم بيماري خواب نمي‌ذاره ادامه بدم. تلاشي هم نميكنم، به اتاق نگاه ميكنم، هيچكس تو اتاق نيست، يادم مياد وقت خوابيدن حداقل چهار نفر ديگه كنارم خوابيده بودند، همين كه فيلم شروع شد خوابم برده بود، بهم ميگن فيلم شده لالاييت و تا شروع ميشه ميخوابي و اين تهمت كافيه تا من رو به جايي راهنمايي كنند كه بدترين زاويه ممكن براي ديدن صفحه تلوزيون رو داره، چون من كه ميخوابم و نمي‌بينم. بيماري خواب يه استثنا داره، اينكه نصفه شب تلو تلو خوران براي نوشيدن آب حركت كنم و برگردم راحت به ادامه خوابيدنم بپردازم. ساعت چهار فيلم ديدن رو شروع كرديم و من خوابيدم، پس تا ساعت شش داشتن فيلم ميديدن و بعدش هركدوم رفتن توي يه اتاق و خوابيدن، البته خونه سه تا اتاق خواب بيشتر نداره و از چهار نفر حتما دو نفر توي يه اتاق بايد خوابيده باشن تازه يكي هم اصلا نيومد فيلم ببينه و توي يه اتاق خوابيده بود، پس احتمالا دوتا دوتايي و يه يكي توي اتاقها خوابيده باشن و من هم كه توي هال خوابيدم، حدسم درست بود، اميدي به بيدار شدنشون به اين زودي نداشتم چرا كه مطمئن بودم بعد فيلم بساط سيگار و بحث و تحليل فيلم درگرفته، خوشبختانه در مورد خواب به خرس شباهت زيادي دارم، فقط به جاي مسطح و ترجيحا بالشي بلند كه اگه نباشه هم مشكلي نيست، براي خوابيدن احتياج دارم، هرچقدر نور و سروصدا و دود هيچ خللي توي خوابم ايجاد نميكنه و اين نعمت بزرگي براي خودم وسايرينه كه با صداي بلند فيلم ميبينن و نقد ميكنن و مطمئنن من بيدار نميشم، جاي مسطح اما عامل مهم تريه، هيچ وقت توي سفر خوابم نبرده بجز سفر اخري كه جا زياد بود و كف اتوبوس مسطح با تكون ملايمي بود.
اميدي به زود بيدارشدنشون نداشتم، پس نهار هم خيلي دير خواهد بود، به سمت يخچال رفتم، يخچال هميشه خاليه و معمولا فقط رب گوجه توش پيدا ميشه، علاوه بر اون يه سري ادويه و آبليمو و سس هاي مختلف، اينبار يكم ماست ته ظرفش مونده بود، معمولا نمي‌مونه چون عادت نداريم چيزي كه سر سفره اومده رو به جايي بجز كيسه زباله برگردونيم، نميدونم خوردن ماست اول صبح چقدر خوب يا بده اما شروع كردم به خوردنش، يخچال خونه مريضه، هميشه انقدر سرده كه خودش سرما خورده، هرچقدر هم درجهش رو كم يا زياد ميكنيم هميشه آب توي پارچ و نوشابه هايي كه برا مدت كوتاهي ميذاريم تا فقط خنك بشه يخ ميزنن. ماست انقدر سرد بود كه دندونام درد گرفت. برگشتم هال و سرجايي كه خوابيده بودم نشستم، به اين نتيجه رسيدم كه اصلاح هر روزه رو امروز بجاي عصر الان انجام بدم، حوله و شامپو و ريش تراش رو برداشتم و رفتم حموم، موهام انقدر بلند شده كه شونه كشيدنشون زير دوش عذاب آوره دقيقا اندازه وقتي زير دوش نيستم، تلاشي نكردم، اصلا با خودم نبردمش، زير دوش و در حال شستن موهام به كش موهايي كه روز قبلش خريده بودم فكر كردم، سه تا كش براي بستن موهام، اولش فقط يه دونه سياه برداشتم، بعدش ديدم اين كه خيلي سياهه، يه سبز و يه آبي هم برداشتم، يه كش مو براي عقب نگه داشتن مو هم خريده بودم، تو بسته سه تايي آديداس، آها اين رو خودم نخريده بودم، يكي برام خريده بود، راستش يادم نمياد وقت اصلاح ريشم به چي فكر ميكردم، وگرنه حتما ميگفتم.
اومدم بيرون، موهام رو خشك كردم و لباس پوشيدم، با دستهام موهام رو به عقب جمع كردم و كش مو سبزه رو از كيفم برداشتم، ترجيح ميدم اين روزها از لباسها و وسايل سبزم استفاده كنم تا سه سال پيش يادم نره، موهام رو عقب جمع كردم و تلاش كردم ببندمشون، به ذهنم اومد بستن موها روش خاصي داره، به ذهنم فشار اوردم تا خواهرم وقتي موهاش رو مي‌بست به ياد بيارم و نتيجه داد، يادم اومد. كش رو باز كردم و از انگشتهام عبور دادم، بعدش با همون دست موهام رو جمع كردم و با اون يكي دستم كش رو پايين كشيدم و موهام رو جمع كردم، بعد دو سه بار توي اينه نگاه كردن تصميم گرفتم بازش كنم و بستن رو به چند وقت ديگه موكول كنم. برگشتم سرجام، معمولا نوت بوك هامون رو همون اطراف جايي كه مي‌خوابيم پارك ميكنيم تا صبح بدون هرگونه جابجايي بهش دسترسي داشته باشيم، يكم اخبار خوندم، بعدش به شبكه هاي اجتماعي سر زدم، هيچ انگيزه اي براي سرزدن به شبكه هاي اجتماعي ندارم و ترجيح  ميدم جاي ديدن عكس سفر آدمها يا ديدن عكس پروفايلشون، باهاشون سفر برم يا خودشون رو ببينم، اما سفر و جمع شدن برنامه ريزي قبلي مي‌خواد كه وجود نداشت. از روي عادتي كه نزديك به ترك کردنه وارد شبكه هاي اجتماعي شدم و پست هاي خاصي از يكسري ادم رو لايك زدم و اومدم بيرون، اصلا حقيقت اينه رفتم صفحه شون پست هاشون رو لايك زدم و اومدم بيرون بدون اينكه به صورت كلي بگردم، بعد نوت بوك رو از خودم دور كردم قبل اينكه توش فرو برم و نتونم در بيام. همه خوابيدن و قصد بيدار شدن ندارن پس بهترين موقع براي كتاب خوندنه، وقتي همه بيدار شن انقدر هياهو و سروصدا وجود داره كه حتي توي اتاق هاي خالي هم كتاب خوندن سخت باشه. به سمت وسايلم رفتم، دوتا كتاب زخمي وجود داره كه شروع كردم اما تموم نكردم، يكي رو برميدارم و برميگردم سرجام دراز ميكشم، چيز زيادي ازش نمونده و بعد مدتي تموم ميشه، سيگار وسط اتاق بهم چشمك ميزنه اما مدت زياديه كه نميكشم بخاطر همين وسوسه نمي‌شم و سمتش نميرم، نه اينكه اصلا نكشم اما مثل قديما زياد نميكشم، حالا شايد هفته اي سه يا چهار نخ ميكشم، اونم معمولا وقت موسيقي عالي يا بعد غذاي چرب و در هر دو حالت كلي لذت ميبرم، با لذت ميكشم تا به ازاي دو دقيقه اي كه بابت سيگار از عمرم كم ميشه سه دقيقه بابت لذت بهش اضافه بشه تا يه دقيقه سود كنم و اين چند دقيقه سود تو هفته رو جمع ميكنم براي خوردن غذاهاي چرب و پرسس و چاق!

كتاب تموم ميشه، دراز ميكشم و دوباره بالش رو تا ميكنم، به كتاب و شخصيت هاش فكر ميكنم، يه كاغذ برميدارم و سعي ميكنم
تصوير سازي كنم از شخصيت ها، نميدونم چرا در تصوير سازي هام انقدر خطوط موازي زياد وجود داره، شايد اگر كسي اصول 
روانشناسي بدونه بتونه اين رو تحليل كنه كه چرا توي هر طرحي كه ميكشم خطوط موازي زياد بكار ميبرم، البته بايد  بگم اگه بود 
تحليل و نظرش رو ميشنيدم، اما ذره اي برام اهميت نداشت!. سرم به سمت يكي از اتاقها برميگرده، يه پا ميبينم كه معلومه بيداره و 
حركت كنترل شده اي داره، همون يه نفري كه فيلم نديده و قبلش خوابيده بيدار شده و چون فكر ميكنه همه خوابن شروع به ديدن 
سريال كرده. كتاب رو بر ميگردونم سر جاش و مثل هرروز غزليات سعدي برميدارم تا چندتا غزل بخونم و لذت ببرم، حين خوندن 
لبخند از لبام محو نميشه بس كه ذوقمرگ غزلياتش ميشم. ساعت سه بعدازظهر شده و كم كم بايد تلاش كنم بيدارشون كنم، خوشبختانه تلفن يكيشون كاري رو كه من عمرا نميتونم انجام بدم رو با پيگري خاصي دنبال ميكنه و موفق هم ميشه، "ب" بيدار ميشه و  انگار قرار يكي ديگه از دوستامون يه سر بياد اينجا. خوشحال میشم که کم کم بیداری داره غالب میشه، دوستمون میرسه و شروع به حرف زدن میکنیم، از چند روز پیش که تو برد پزشکی شرکت عوامل تخریب سلولهای مغزی رو خوندم و متوجه شدم از ده مورد هفت موردش رو در حد مطلوبی دارم سعی میکنم انجامشون ندم یا برعکسش رو  انجام بدم، یکی از اونها کم حرف زدنه، از وقتی خوندمش شروع کردم به تلاش برای زیاد حرف زدن، اما بس که کم حرف زدم توانایی زیاد حرف زدن رو ندارم، شاید همین قدر هم یکم تخریب سلولهای مغزی رو دور کنه ، بعد که خیالم راحت میشه  چند قدم دور شده یه کتاب برمی‌دارم و میرم تو اتاق و در رو میبندم.

ساعت حدود چهار شده که بیداران جمع سعی میکنن خوابهای جمع رو بیدار کنن، بعد چند دقیقه موفق میشن، بیداری مثل همیشه  با صحبت درباره این که هرکی چه ساعتی خوابیده و وقتی یکی داشته می‌خوابیده اون یکی داشته سریال میدیده ادامه پیدا میکنه، تنها نتیجه کمی این گفتگوی هر روزه محاسبه ساعت خوابیدن هر نفره. من خسته از کتاب خوندن میرم تو هال و همه  دور هم می‌شینیم و یکی یکی دست و صورت می‌شورن و بقیه چرت و پرت میگن، بحث خوردن نهار شروع میشه و مثل همیشه  اوج تضارب آرا رو در این زمینه داریم، دونفر طرفدار سفارش دادن به یه جا هستن و دوتای دیگه حامی جای دیگه ای هستن و یک نفر هم اصرار داره بریم بیرون با ماشینش و جای خوب غذا بخوریم. میدونم این بحث حداقل نیم ساعتی ادامه داره و بعدش یکی موضوعی رو مطرح میکنه و منحرف میشه، بعد دوباره با اظهار نظر یکی که میگه خیلی گشنمه مذاکرات دور دوم خودش رو شروع میکنه و انقدر ادامه پیدا میکنه تا یکی بره و زنگ بزنه برای غذا، بیرون رفتن هم در اکثر موارد منتفیه، به این نتیجه می‌رسیم یه نهار ساده بخوریم و شام بریم بیرون! بعد خوردن غذا تقریبا هرکی پای سیستم خودش می‌شینه و من هم میرم با یکی دو نفری می‌چتم بعدش چون برخلاف ادمهای ساکن خونه عادت ندارم یه روز کامل رو بدون خارج شدن از خونه و دیدن ادمها یا مکانهای خوب سر کنم به یکی اس ام اس میزنم که هستی که بیام؟ اما نیست و تیرم به سنگ می‌خوره و دنبال تیر دیگه ای نمیرم و برای دیدار وقت دیگه هم ابراز امیدواری میکنیم، از غذای سبکی که خوردیم راضیم، راستش از روز قبل که خودم رو کشیدم و با عدد عجیبی مواجه شدم و قبلترش که اون برد لعنتی شرکت رو دیدم که یکی از دلایل اسیب سلولهای مغزی پرخوری بود تصمیم به ورزش دوباره گرفتم، تقریبا بعد سفر نه دیگه استخر رفتم و نه دویدن رو ادامه دادم، تلاش میکنم کسی رو همراه کنم و با هم بریم ورزش که کسی نمیاد و این خیلی طبیعیه، برای گرفتن سالن هفتگی هم شاید برای دهمین بار توافق میکنیم اما معمولا کسی پیگیر نمی‌شه.

"ا" اگه تا چند روز دیگه دفاع نکنه اخراج میشه هنوز تقریبا هیچ کاری نکرده علاوه بر اون هیچ استرسی هم به خودش راه نمیده، نه نتایج آزمایش درسته و نه چیزی نوشته، اما ما همه استرس داریم و بهش اصرار میکنیم نتایج رو بسازه و هرچه زودتر تحویل بده تا راحت شه و ما هم از استرس خلاص شیم. همه باهم شروع میکنیم به نوشتن بخشی از پایان نامه‌ش ، از منابعی که داره بینمون پخش میکنه، تصور صحنه ای که پنج نفری توی هال به جلو دراز کشیدیم و در حالی که بالشتی بین سینه و زمین داریم و جلوی همه سیستمی و درحال ترجمه و تایپیم با اون نظم مسخرش همچنان منو به خنده میندازه، همراه با نوشتن خنده و نشاط زیادی وجود داره و هرچند وقت یکبار که "ا" از اتاقش میاد بیرون انگار رییس پروژه اومده و همه ادای سخت کار کردن رو در میارن و زیرآب هم رو میزنیم.
با همه انتقادی که به تنبلی و رفتار اجتماعی این دوستام دارم در موردکمک به هم به نظرم کمتر جمع دوستی به پاشون میرسه، کافیه یکی کاری داشته باشه و طبق معمول اخرین روزهای مهلتش باشه اونوقت همه با همتی زیاد کار رو شروع و تموم میکنن. بعد چهار ساعت از همت گروهی تصمیم می‌گیریم برای شام بریم بیرون و "ا" بمونه و نتایج رو اصلاح کنه، جایی که ظهر تصمیم گرفتیم بریم خیلی دوره و نظرمون رو تغییر میدیم و میریم به غذایی های معروف شهر سربزنیم.
وقتی توی جامی تیم محبوبت حضور نداشته باشه و طرفدار تیمی نباشی نیمی از لذت جام رو از دست دادی، با توجه به تمایلات استعمار پیر رو انتخاب میکنم و موقتا تو این جام طرفدارش میشم. شب بعد برگشت بازی رو میبینیم و لذت میبریم وبعد پیروزی به طرفداران تیم حریف سکوت رو حواله میکنم. دوستانی که کارشون مونده بود حین دیدن فوتبال ترجمه و تایپ رو تموم میکنن. بعد فوتبال به اخبار سیاسی سر میزنم و سیستم رو خاموش میکنم، فردا باید برم سرکار پس خیلی نمیتونم بیدار باشم، ساعت دو و نیم رو نشون میده، همون جای دیشبی دراز میکشم در حالی که روشنایی اتاق زیاده و بقیه درحال حرف زدن و سیگار کشیدن هستن و صدای موسیقی بلنده خوابم میبره.
چشم راستم نیم باز میشه و نور بهش میرسه و به ساعت نگاه میکنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر