شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

یک دو سه ...

یک. یکی نوشته بود باید آدم شب بخوابه و صبح که بیدار شد تو یه داستان باشه. چقدر خوب :)
دو. سرشلوغی هام زیاده و نمیرسم ببینم آدمهایی که گاه و بیگاه یکهو دوست دارم ببینمشون رو.
سه. لبخند میزنم، نمیدونم چطور باید به عزیزام بفهمونم خوبم وقتی حرف نمیزنم و ارومم.
چهار. دلتنگ کسی هستم.
پنج. باد موهام رو توی صورتم پخش میکنه و این حس خوبیه.
شش. پاک کن و مداد رنگی آبی م تموم شده سبز هم به اخرش نزدیک شده.
هفت. به بغل یک فرشته کوچولو احتیاج دارم.
هشت. ببرمون سفر چند روزه!
نه. یه کاغذ روی یخچال چسبوندم : باید یه سر به تکه های جامونده دلم بزنم +
ده. رویای نزدیک کلاس درس و تخته سیاه و قندی که توی دلم آب میشه.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر