دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

نقش خيال

همه چيز درست شبيه amelie بود، همونقدر دنياي رنگي، همونقدر آدمهاي شاد، همونقدر موسيقي آروم، همه چيز بي‌‍نهايت دوست داشتني.
من، هر روز يك گوشه سنگفرش دار شهر،پياده روي مي‌كردم و نگاهم گاهي به نوشته‌ي روي كاغذ كه به ديوار ميدون چسبونده بودم، مي‌افتاد، لبخند آدمها و سلام هاي گرم و موسيقي، كه توي شهر پخش مي‌شد تكرار هر روز بود.
تا يك روز كه لابلاي لبخندها و سلام‌ها و موسيقي آروم، نگاهم به نوشته افتاد، كه يكي با رنگ سبز چيزي نوشته بود زيرش، متني كه درست هموني بود كه بايد باشه و من باور نكردم، نزديك شدم، حقيقت داشت، و از فردا روزهام جستجوي كسي شد كه اون رو نوشته بود...
كاش شبهاي بعد ادامه خوابم رو ببينم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر