شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

بخواب که می خوام تو چشمات ستاره هامو بشمرم...‏

از آينه به صورتش نگاه كردم، عينكش رو روي دماغش گذاشته بود و كنار بخاري نشسته بود، مثل هميشه چسبيده بود به بخاري و به پشتي تكيه داده بود، خدا مي‌دونه به چي داشت فكر مي‌كرد، اما من مي‌دونم مثل هميشه نگران بود، نگران همه چيز، نگران همه ما، و اين نگراني هميشگي پيرش كرده بود، صورتش لاغرتر از هميشه بود. من صورت چاقش رو بيشتر دوست داشتم اما كاري نمي‌شد كرد، مدتها بود كه زياد غذا نمي‌خورد، مدتها بود كه بيشتر از هرچيز ديگه‌اي غم داشت ، غم ما، غم بچه هاي مردم ، اين همه غم رو چطور تاب مي‌آورد؟، بارها وسط صحبت باهام پشت تلفن زد زير گريه، مي‌نشست و اخبار نگاه مي‌كرد و اشك مي‌ريخت، با خاله حرف مي‌زد و اشك مي‌ريخت، نماز مي‌خوند و اشك مي‌ريخت و بدترين اتفاق اين بود كه كاري از دستم بر نمي‌اومد، از آينه به چهره مصممش نگاه كردم، تو فكر بود اما دستهاش منظم و سريع به كارش ادامه مي‌داد، وقتي كاموا رو دور انگشتش مي‌پيچيد گلوله‌هاي كاموا روي زمين مي‌چرخيدند، از عينك بهش نگاه مي‌كرد و سريع رج مي‌زد، تركيب رنگ‌هاي شاد و روشن كاموا در هم تنيده ميشد و گره مي‌خورد. طره‌اي از موهاش كه بيرون روسري بود سفيد شده بود، سفيدتر از هميشه، عينك رو برداشت، به من گفت بشينم تا موهام رو شونه كنه، ياد بچگي ها افتادم،اون روزها موهاش سياه بود، صورتش چاق بود، عينك نداشت، انقدرها هم اشك نمي‌ريخت، اگر هم مي‌ريخت من نمي‌فهميدم. سرم رو گذاشتم روي پاهاش، چشمام رو بستم، گفتم برام قصه بگو، به شرطي كه خودت زودتر خوابت ببره، خنديد، اما من دوست داشتم بزنم زير گريه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر