شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

چه خنجرها كه از دلها گذر كرد...‏

حال‌ناخوش رفتن عزيزي بودم، با همه تلاشم، حال‌ناخوشي‌هام صدا دار شده، مخفي نمي‌مونه، انگار غم‌داري آرومم پر از هياهو و پر از رنگ‌هاي تيرست، كه خيلي زود ديده ميشه، كه با همه تلاشم از يكجايي ميزنه بيرون، زد بيرون و بابا فهميد، نشست كنارم، كنار من كه دراز كشيده بودم، بازوم رو گرفت، ديگه  بازوهام توي دستهاش جا نميشه، يادگرفتم كه اين يك علامته، هر بار كه بازوم رو فشار داده باهم حرف زديم،  بازو شده يك اسم رمز، اسم رمزي كه مي‌فهمم بابا دلش حرف زدن مي‌خواد و من كه هميشه توي خونه آروم‌ترين آدم دنيام، خواستم بدونه چرا حالم خوب نيست و كاش نمي‌خواستم، خواستم بهش بگم چرا صداي غمم تو خونه پيچيده، كه كاش حرف نمي‌زدم، كه گفتم چه خوب كه اون روزها دوستاتون نمي‌رفتند، دستهاش همچنان دور بازوم بود، من نفهميدم چي ميگفتم، اما فهميدم چقدر حرفم سنگين بود، كه چقدر اذيتش كرد...‏
از قدم زدن كه برگشتم، خيلي آروم وارد خونه شدم، انقدر كه صداي در هم بلند نشد، كسي نفهميد كه برگشتم، بابا وسط پذيرايي دراز كشيده بود، مثل هميشه كتابي جلوش باز بود و بخار چاي به بالا ميرفت، پاهاش بيشتر از هميشه تكون مي‌خورد و اين حتي از تاريكي اتاق پذيرايي هم مشخص بود، حس كردم الان بايد سيگار مي‌كشيد، اگه اون قلب خرابش ميذاشت حتما اين كار رو ميكرد، قلبي كه درد داشت. نزديكش شدم، جلوي بابا كتاب نبود، آلبوم عكسهاي جووني‌هاش بود، ايستاده بودم و به عكسها نگاه ميكردم، قبلترها داستان همه عكسها رو برام تعريف كرده بود، تو هر عكس يك يا چند دوست بودند كه رفته بودند، خيلي دورتر از اروپا و امريكا، دوستهايي كه اعدام شده بودند، آدمهايي كه بس ازشون تعريف شنيده بودم، از خوبي‌شون، از پايمردي و مبارزه‌شون، دوست داشتم اون روزها بودم تا ببينمشون، ياد حرفم افتادم، چرا ما فكر ميكنيم فقط ما سختي ميكشيم، فقط ما شرايط سخت داريم، نشستم و بازوي بابا رو فشار دادم.‏..‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر