شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

زین دایره مینا...‏

صدای سالن بلند بود، اما من چیزی نمی‌شنیدم، تمام حواسم جای دیگه بود، چشمهام خیره به دختر و پسر جلوییم بود، دست هاشون تو هم گره خورده بود، هر انگشتی بین دوتا انگشت دیگه جا خوش کرده بود.‏ دست راست دختر و چپ پسر روی تکیه گاه مشترک صندلی بود ، دستهاشون از ساعد به هم می‌رسید.‏ دست پسر زیر بود و کف دست و انگشت‌هاش در گرمی دست و انگشتهای دیگه‌ای حس خوبی داشت، برای تشویق، دست دختر هر چند وقت 
 ‏یکبار بلند میشد ولی دست پسر همون حالت می‌موند، حتی حالت انگشتهاش تغییری پیدا نمی‌کرد، تا اینکه دست دختر برمی‌گشت سر جاش و انگشتها به هم گره می‌خورد.‏
صدای خنده هر چند دقیقه بلند می‌شد، حواسم جای دیگه‌ای بود و دلیل خنده ها رو نمی‌دونستم.‏
انگشت‌هام ناخودآگاه به سمت دهنم می‌رفت و ناخون‌هام رو می‌جویدم، انقدر معلوم و واضح بود که ازم پرسیده شد، خوبی امروز؟!‏
از سالن که بیرون رفتیم زنگ زدم به یکی که سکوت کردن و حرف دل شنیدن رو خوب بلد بود، حرفی نداشتم، اما یک دنیا سکوت داشتم، قدم زدیم ، مثل همیشه هیچی نپرسید، منم هیچی نگفتم، همین سکوت کلی از استرسم رو کم کرد، آرامشش، قدم زدن توی شب، تهش یه لبخند دوست داشتنی زد و بغلم کرد.‏
بعد یه سفر خوب با کلی آدم که سلیقه ها و برخوردهای متفاوت داشتند و حس خوب دیدن و بودن آدمها، استرس در این حد خیلی ناگهانی بود.‏ استرس برای دوست‌هایی که تمام دل‌شون برای یه چیز به تپش در میاد، که تمام آرزوها و امیدشون  یه چیزه و سالها باهاش زندگی کردن،استرس برای چیزی که دوستش داری و می‌دونی بودن و نبودنش چقدر فرق داره برای دوست‌هات و برای خودت. وای اگه اتفاق خوبی نیفته فردا...‏
‏فردا می‌تونه روز خوبی باشه، همونقدر هم می‌تونه روز بدی باشه، شاید هرچیزی که قابلیت خیلی خوب شدن داشته باشه همونقدر هم قابلیت خیلی بد شدن داشته باشه...‏

۱ نظر: