دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

اعتماد

یک.‏ از یک مقداری نباید بیشتر به آدمها نزدیک شد.‏
دو.‏ از روزی که شروع کردم هیچ جمله کلی‌ای بکار نبرم، یعنی به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز "کلی"‏ وجود نداره، زمان زیادی گذشته، زمان زیادی گذشته از وقتی که فهمیدم قضاوت آدم‌ها سخت ترین کار دنیاست، انقدر سخت که حتی وقتی خودت یک طرف ماجرا هم باشی حق قضاوت نداری، هیچ وقت همه چیزی که وجود داره رو نمی‌دونیم و قضاوت بدون علم کامل به موضوع اشتباه بزرگیه و بزرگتر از اون عمل کردن بر اساس دیدیِ که بر اساس قضاوت از آدمها بدست میاد.‏
سه.‏ جمله اول نوشته کلیه، من هنوز هم بهش اعتقاد ندارم، باور دارم همیشه میشه آدمهایی پیدا کرد که بشه بهشون نزدیک شد، باهاشون راحت بود و حس خوب داشت.‏
آدمهایی که بشه وقت و بی وقت گوشی رو برداری و هرچی تو دلتِ بهشون بگی، بشه وقت و بی وقت ببینیشون و باهاشون قدم بزنی، که بفهمند یه وقتایی خوب نیستی، که بدونن بعضی وقتها باید فقط قدم زد و سکوت کرد، بعضی وقتها فقط باید نگاه کرد، نگاهی که آدم رو آروم کنه، آدمهایی که می‌دونند پرسیدن بعضی وقتها آزار دهندست، شوخی‌ها هم آدم رو ناراحت می‌کنه، آدمهایی که می‌دونند وقتی سفره دلت رو براشون باز می‌کنی، وقتی از دلتنگی و دلگیری باهاشون حرف می‌زنی، وقتی از دوست ها و دوست داشتن‌هات بهشون میگی، باید حرفات رو بپیجند تو یه بقچه، بقچه رو بذارند تو یه گنجه و گوشه دلشون قایمش کنند.‏ فقط هرچند یکبار به گنجه نگاه کنند، به بقچه توش، با چشمهاشون آرومت کنند و حالت رو بپرسند.‏
آدمهایی که بهت حس اعتماد بدند، که باور داشته باشی همه درد دلهات همش توی همون بقچه می‌مونه و بهش دست نمی‌زنند و کلید اون گنجه دست هیچ کس دیگه نمی‌افته...‏
چهار.‏ عمیقا اعتقاد دارم آدمهایی وجود دارند که بشه بهشون نزدیک شد و نزدیک موند، هرچند خیلی کمند این آدمها.‏
واقعا خیلی خوشحالم چنین آدمهایی در زندگیم وجود دارند...‏!‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر