شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

لبخند

يك.‏ پيرمرد آرامتر و دوستداشتني تر از چيزيه كه فكر مي‌كردم. هر روز صبح وقتي آروم راه ميره و ليوان بزرگ شيشه‌اي رو پر چاي ميكنه، انقدر آروم و متين راه ميره كه  محو تماشاي راه رفتنش ميشم، بعد با همون آرامش پشت ميزش ميشينه و در حالي كه مشغول هم زدن چاي ميشه به مانيتور خيره مي‌مونه و لبخند خوبي روي صورتش مي‌شينه، هر روز صبح رو با نگاه به نوه‌هايي شروع ميكنه كه ايران نيستند و شايد به اين فكر ميكنه كاش ميشد بجاي هر روز ديدنشون، هر روز بغلشون ميكرد.‏ پيرمرد از ديدن اون فيلم خسته نمي‌شه و هرروزش با لبخند ديدن اونها شروع مي‌شه، ديدن پيرمرد و اون فيلم كه انگار توي پاركي گرفته شده شده شروع هر روز كاري من هم شده.‏
وقتي پيرمرد به من ميگه "پسرم"‏ حس بي‌نهايت خوبي دارم انقدر كه دوست دارم بغلش كنم، چند روز پيش وقتي ازش اجازه گرفتم كه به دفاع يكي از دوستام برسم وقتي اجازه داد و من در حال خروج از پارتيشنش بودم، صدام كرد:‏ پسرم!‏ نگاهش كردم، گفت ديگه نمي‌خواد از من اجازه گيري، هر وقت نيومدي فرداش بگو تا برات مرخصي ديروز رو امضا كنم اين رو گفت در حالي كه براي مرخصي بايد ازش اجازه گرفت...‏
پيرمرد خوشحاله، من هم خوشحالم وقتي با ذوق تعريف كرد ويزاش اومده و چند ماه ديگه عازم سفري كه نتيجه‌ش بغل كردن نوه‌هاش و ديدنشون بدون خيره شدن به مانيتوره.‏
 
دو.‏ قسمت برق بر خلاف بخش مكانيك و معماري آرومه و من از اين آرامشش لذت ميبرم، هر چند با صداي خنده و حرفهاي بخش‌هاي ديگه مي‌خنديم و از شيطنت آدمهاش حس خوبي داريم اما همه آدم‌هاي اين بخش آرومند و من كه آخرينشونم انگار ندانسته ادامه دهنده اين راهم، پيرمرد وقتي از وسط ما رد مي‌شد به بقيه نگاه كرد و گفت اين پسرم هم كه انگار مثل همه آدمهاي قبل اينجا آرومه، همش سرش تو كار خودشه و حرفي نميزنه! بعد اومد كنارم و گفت چه بلايي سر شما جوونها اومده، ما خيلي پر شورتر بوديم اون روزها، نگاهش ميكنم و لبخند ميزنم، اون هم لبخند ميزنه و رد ميشه...‏
 
سه. خوشحال سفر آخر هفته ام، لذت كوهنوردي، لذت ديدن مناظر زيبا و دوست داشتني، لذت بودن آدم‌ها، لذت آدمهاي جديد و دوستي‌هاي جديد و لذت كلي چيز خوب كه قراره تو اين سفر ياد بگيرم، خوشابحال من :)‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر