چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

تاب

براي مدتها دچار مرض خواب نديدن شده بودم، فرقي نداشت چه ساعتي از شبانه روز بخوابم و چه ساعتي بيدار شم، كل مدتي كه چشمهام روي هم گذاشته شده بود بدون كوچكترين اتفاق ممكن سپري مي‌شد و بعد مدتي چشمهام باز و بيداری شروع مي‌شد.‏
دلم براي دنياي رنگارنگ خوابها تنگ شده بود دنياي عجيب، گاهي ترسناك، شاد و لذت بخش و حتي دنیای غمگينش...‏
دیشب خواب دیدم...‏‏
يكي بهم گفت چيز ارزشمندي انتظارت رو ميكشه اگه بتونی به نشوني كه ميدم برسي، سر آغاز حركت به سمتش رو بهم داد. يهو پرت شدم به جايي ديگه، روي يه "تاب"‏ سوار شده بودم، تاب چوبي بود و از چند تكه چوب پهن كه كنار هم چيده شده بودند درست شده بود، چوبها زنده بودند، حتي رشد ميكردند و اين رو مي‌ديدم، روي چوبها سبز بود انگار چمن در اومده باشه، اما اين چمن ها تمام سطح چوبها رو نپوشونده بودند.‏ چوبها رو دو رشته طناب آبي نگه ميداشتند، طنابها تا بينهايت ادامه داشتند و انگار به سقف آسمون وصل شده بودند. دو رشته طناب از جايي قابل ديدن مي‌شدند و قبلش تو آسمون محو بودند. دامنه حركت تاب هم خيلي زياد بود، تا جايي كه ميتونست عقب و جلو ميرفت و يه دنيا زير  پام بود، دنياي سبز، جنگلي سبز كه با يه كوه پر از درخت ادامه پيدا ميكرد و انتها نداشت.‏ وقتي تاب به نقطه انتهاييش مي‌رسيد دست من هم به شاخه درختهاي روي كوه مي‌رسيد و هر بار تلاش مي‌كردم كه لمسشون كنم و لذت ببرم.‏ انقدر واقعي بود كه سرماي روي صورتم كه ناشي از نسيمي بود كه با حركت تاب به صورتم مي‌خورد رو حس مي‌‌كردم. نسيمي كه روي صورتم پخش مي‌شد.‏
از تاب به دنياي ديگه اي رفتم، پرت شدم به باغي كه باغ بچگي‌م بود، همون باغ بزرگي كه پر از درختاي توت و پرتغال بود و مزه‌شون هنوز زير زبونمه، صاحب هاي باغ شايد ساكنان دو خونه خرابه اي بودند كه در دو منتهاي باغ بود و ما هميشه مي‌ترسيديم وارد اين خونه هاي مخروبه بشيم. حتما مدتها بود از اونجا رفته بودند و اين باغ به تصرف بچه هايي كه خونه اي نزديك اون داشتند در اومده بود‏.‏
پرت شده بودم به خونه درختي كه روي درخت بزرگي ساخته بوديم، خونه درختي كه مثل فيلمها نبود اما براي چهار تا دوست نوجوون اون روزها جا داشت و كلي دوست داشتني بود.‏
تنها توي خونه درختي نشسته بودم . حتما مثل تمام اون روزها توت يا پرتغال مي‌خوردم كه صداي زنگ ساعت بيدارم كرد، بيدار كه شدم صورتم خنك بود و خوشحال بودم...‏
اميدوارم شب هاي ديگه ادامش رو ببينم و به اون چيز ارزشمند برسم...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر