یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

بدون شرح...‏

یک. آدم‏ها دلشون می‌خواد یک روزهایی تنها نباشند، یه آدم خاص وجود داشته باشه، آدم خاصی که بشه بی‌دلیل باهاش قدم زد و دستش رو تو دست گرفت و گرماش رو حس کرد، که بشه با دیدنش خوب شد، که بشه باهاش از نقطه نقطه شهر خاطره ساخت، که بشه باهاش سکوت کرد و آروم شد، که بشه کنارش گریه کرد و سر روی شونش گذاشت، که بشه باهاش بلند بلند کتاب خوند و لذت برد، که بشه براش غزل فرستاد، که بشه بی‏ بهونه بهش هدیه داد و براش کتاب خرید، که بشه باهاش از موسیقی لذت برد و موسیقی رو به قسمت مساوی باهاش تقسیم کرد، که بشه باهاش رفت کوه، جنگل و کویر، که بشه باهاش زد زیر آواز و وسطش سکوت کرد و از صداش لذت برد، که بشه تو آغوشش گم شد، که بشه "دوستت دارم" رو بهش گفت و گاهی ازش شنید.
دو. وقتی تو یکسال بتونی از زندگیت جلو بیفتی، اونم با اختلاف زیاد، انقدر که آخر سال راضی باشی و حس خوبی به سال گذشته داشته باشی، وقتی دایره آدم‌های دوست داشتنیت روز به روز بزرگتر بشه، وقتی به کارهای دوستداشتنی و خوبی بپردازی که همیشه دوست داشتی و نتونستی، وقتی لذت‌های الکی و وقت پرکردن‌های بی فایده جاش رو به دیدن، یادگرفتن و لذت واقعی بردن بده، وقتی تجربه‌هایی برات پیش بیاد که ارزشمند و جالبه برات، وقتی چیزهای زیادی کشف کنی، وقتی زندگیت روزهایی داشته باشه که حاضر نباشی با چیزی عوضش کنی، وقتی از زندگیت لذت ببری،  اونوقت سخت پیش میاد که دلت بخواد چیزی شرایط رو عوض کنه. به قول مربی‌های فوتبال به ترکیب تیم برنده دست نمی‌زنند.
سه. بیست و پنج بهمن بعد راهپیمایی وقتی خسته شدیم به کافه رفتیم، اون روز "روز عشق"  بود و کافه بیش از هر وقتی دو نفره شده بود، وقتی با "ص" در باره اون روز حرف زدم از اونجایی که از رابطه غیر خاص مایی که به کافه رفته بودیم خبر داشت پرسید: "هنوز پیداش نکردی؟" و من گفتم: " من فکر می‌کنم خودش باید پیدا بشه، یعنی باید دنبالش بگردم؟" و اون شروع کرد به صحبت در این باره و من مثل همیشه از صحبت باهاش لذت می‌بردم، اون می‌گفت و با اینکه با بعضی حرفاش موافق نبودم سکوت کردم و گوش دادم...
"م"
 مدتها اصرار داشت دلم آدم خاص بخواد، که بگردم و پیداش کنم، و من همواره روی نظرم بودم که نباید گشت و پیدا کرد، خودش یه روزی پیدا میشه اما حرفهاش تاثیر گذاشت، که باور کنم اگه پیداش شد لااقل باید دید ، نه اینکه فرار کرد ازش...

پ.ن. اینکه بخاطر دیدن یکنفر به جای خاصی سر بزنی، اینکه از چند دقیقه حرف زدن باهاش لذت ببری، حتی دیدن زیادی صفحه اجتماعیش شاید یه نشونه باشه، یه نشونه برای من، نشونه از اینکه بهم ثابت شه انقدر موجودات عجیبی هستیم که می‌تونیم وقتی از زندگی جلوییم بین جلو افتادن خیلی بیشتر و عقب افتادن انتخابی داشته باشیم که گاهی نتیجش دست خودمون نیست...

۱ نظر:

  1. ای کاش هیچوقت ...
    شما نمی دونی چه می کنی با دل آدم

    پاسخحذف