یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

زمستان است...‏

هوا خیلی سرد بود، بادی که سوز شدیدی به همراه داشت می‌وزید، دست و صورتم یخ زده بود و تقریبا حس نمی‌کردمشون، البوم "زمستان است"‏ شجریان که تو گوشم طنین انداز بود تناسب خوبی با این آب و هوا داشت.‏
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است...‏
سرما سخت سوزان بود، انقدر که نشستن یکجا حس یخ زدن بهم میداد، به صورت مداوم پا میشدم و قدم می‌زدم و دوباره می‌نشستم، اتوبوس های این مسیر مستقیما منو به مقصد می‌رسوند.‏ یک پیرمرد و یک مادر میانسال و دختر جوونش سایر منتظران این اتوبوس بودند، مادر و دختر که فقط چشمهاشون از زیر پوشش سفت و سخت پیدا بود و پیرمرد هم تشابه زیادی با اونها داشت.‏ پیرمرد به صحبت با زن میانسال پرداخت و مکالمه‌ای بین اونها شکل گرفت.‏ 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...‏ آی ...‏
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم رو تو پاسخ گوی در بگشای!‏
بلند شدم و به مسیر رسیدن اتوبوس نگاهی انداختم، خبری نبود، برگشتم و سرجام نشستم، بند کیفم رو روی دوشم انداختم تا دستهام رو به سمت جیبم فراری بدم شاید از سرما در امان باشند. ‏شاید لحظاتی به این فکر کردم کاش امروز از خونه بیرون نمی‌اومدم و از گرمای خونه لذت می‌بردم.‏
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
بالاخره اتوبوس رسید و سوار شدیم، شجریان همچنان از زمستان می‌نالید، لذت تکرار چند باره البوم گذشت زمان رو از یادم برد، به مقصد رسیدم و پیاده شدم ام پی تری پلیر رو جمع کردم و تو کیفم گذاشتم.‏ به خونه های خرابه‌ای که سرپناه آدمهای اونجا بود نگاهی انداختم، اثری از بچه هایی که همیشه توی تل خاک و زباله و خرابه در حال بازی بودند نبود، اما کامیون‌ها مثل همیشه کنارهم پارک شده بودند.‏ زنی از یکی از خونه‌ها بیرون اومد در حالی که پتو دور خودش پیچیده بود و دستمالی به پیشونیش بسته بود، نگاهم به دودکش خونه‌ها افتاد که دودی ازشون بیرون نمی‌اومد!‏ به کلاس رسیدم، فقط دو نفر سر کلاس بودند، نفر بعدی هم چند دقیقه بعد رسید و در حالی که میلرزید سرجاش نشست، پرسیدم بقیه بچه ها کجان؟!‏، یکی از بچه هام در حالی که صداش گرفته بود گفت: ‏"‏آقا، هوا سرده، بچه ها کلی هاشون مریضند، نمیشد اومد، منم تا برسم از خونمون تا اینجا یخ زدم، آقا دستامون بی حسه"‏ بهش نگاه کردم، بغض راه گلوم رو بسته بود، نتونستم حرفی بزنم، شجریان تو گوشم فریاد می‌زد
چه می‌گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می‌دهد بر آسمان این سرخی بعد سحرگه نیست
حریفا!‏ گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است...‏

۱ نظر: