شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

من گم شدم...‏

آدمها سرشارند از تجربیات مشترک، تجربه هایی که به رنگ، زبان و فرهنگ ربطی نداره و مختص انسان هاست. تجربه درد، لذت، دوستی ، داشتن و نداشتن ها، تجربه گم شدن و ...
من اینجوری فکر می‌کنم که وقتی جمله دوست داشتنی یا شعر خوبی سروده می‌شه پدید آورندش حال خوبی داشته، شاید نوشیدنی گرمش دستش بوده و از پنجره به بارون نگاه می‌کرده، شاید هم به موسیقی گوش می‌داده یا کنار همون پنجره لم داده بوده و  به کتابی داشته نگاه می‌کرده، شایدم حالش خوب نبوده و درد داشته، شاید در حین نوشتنش از سرما می‌لرزیده یا گرسنه بوده و غذایی نداشته اما در هر صورت خودش نبوده یعنی گم شده بوده اون لحظات و درک درستی از زندگی داشته اون دقایق. گم شدن هم تجربه مشترک انسانیه.
با خودم نشستم و به فکر فرو رفتم، من زیادی گم شدم تو زندگیم، زیادی گم می‌شم و این حس خوبی میده بهم. آخرین بارش دیروز بود، توی بیمارستان و وقتی روی صندلی منتظر بودیم، با یه کوچولوی خوشگل که نمی‌دونم دختر بود یا پسر و چه فرقی می‌کرد، شروع به بازی کردم، تو بغلم بود و قدم می‌زدیم، بوی شیر می‌داد، بوی لباس کوچولوها، با دستش یه انگشتم رو گرفته بود و فشار می‌داد، چقدر لبخند داشت، چقدر خوب می‌خندید، توی بغلم بود که چرخیدم، دو سه تا دوستم همچنان روی صندلی منتظر بودن و در حال حرف زدن، من هم نشسته بودم اما ساکت بودم و حرف نمی‌زدم، به خودم و بچه بغلم خیره شده بودم.
سر کلاس بودم، من و شاگردهام، اون روز کلاس دومی‌ها علوم داشتند و فارسی و تنها دانش آموز سومی فقط عربی با خودش آورده بود، انواع نیرو رو براشون شرح دادم، نیروی جاذبه، نیروی اصطکاک. خودم رو دیدم که ته کلاس روی یکی از اون نیمکت های داغون و کوچیک نشسته بودم درست کنار کیف خودم، دستم رو بالا بردم، پرسیدم آقا؟! به خودم نگاه کردم، ته کلاس و در حالی که به دیوار تکیه داده بودم و دستم بالا بود، مثل همیشه گفتم جانم؟! من پرسید: آقا چه نیرویی آدم ها رو از خودشون گم می‌کنه؟! به خودم خیره شدم، سکوت کردم، به علی گفتم شروع کنه به خوندن این درس و همه خوب گوش کنند، خودم با سومی به عربی خوندن پرداختم، خوندن که تموم شد باز پای تخته رفتم، به خودم که ته کلاس نشسته بود و بهم خیره شده بود نگاه کردم، ترسیدم باز سوال سخت بپرسه، ترسیدم حواسم بهش پرت شه. درس اون روز  انواع شعر بود، روی تخته نوشتم مثنوی، بعد شرح دادنش گفتم مثل شاهنامه که همش مثنویه و چندتا شاعر مثنوی سرا نام بردم، خواستم چند بیت از شاهنامه بنویسم که یکی گفت آقا؟! نگاهش کردم، من بود که ته کلاس نشسته بود، دستش بالا بود. گفتم بچه ها قرار شد بهم نگید آقا، قرار شد فکر کنیم  باهم که سر کلاس منو چی صدا بزنید، من دوستتونم، آقاتون نیستم، هیچکی آقاتون نیست، کسی به نتیجه ای رسید؟! بچه ها همه با لبخند بهم نگاه کردند و کسی حرفی نزد، بس که خجالتی بودند. به خودم نگاه کردم، گفتم سوالتو بپرس، پرسید: آقا حافظ هم مثنوی گفته؟ گچ رو برداشتم و روی تخته نوشتم:
الا ای آهوی وحشی کجایی  *  مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکسدد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم * مراد هم بجوییم ار توانیم
که می‌بینم که این دشت مشوش * چراگاهی ندارد خرم و خوش
...
یک جای دیگه هم زیادی گم می‌شم، یعنی هربار این اتفاق افتاده گم شدم، من تو آغوش آدمها زیاد گم می‌شم، وقتی آغوشی باز می‌شه، از وقتی دست ها باز می‌شند یادم هست این بغل برای دیدار بعد مدتها بوده، برای تموم شدن یه سفر مشترک بوده، برای دوست داشتن بوده، برای خوشحالی بیش از حدمون بوده و یا بی دلیل بوده. وقتی دسته ها بسته می‌شند و بغل شدن شکل می‌گیره همه چیز از خاطرم پر می‌کشه، پرواز می‌کنم، گم می‌شم. بهشت جاییه که یه فرشته وجود داره که هر وقت دوست داشتی و دلت خواست بغلش می‌کنی، خیلی وقتها هم اون میاد و بغلت می‌کنه، می‌فهمه کی باید بغلت کنه...
پ.ن: هوشنگ گلشیری که من بی نهایت دوستش دارم یه داستان کوتاه داره به اسم حریف شبهای تار، سخت توی داستانش گم شدم، انقدر که شروع کردم به نوشتن یه داستان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر