چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

باران بود

"مادرم باران بود" ، بهش خيره ميشم، تصوير زن لاغري كه موهاش بيشتر و بيشتر ميشه و ابر ميشه و از ابر سفيد موهاش بارون ميباره، زير بارون پر از گلهاي زرد و سرخ و آبي‌ شده...

به ليوانم خيره ميشم، دلم پر ميكشه براي خونه، براي مامان، پا ميشم وسايلم رو جمع ميكنم و به سمت خونه پر مي‌كشم.

در كه مي‌زنم توي حياط داره به درختها آب مي‌ده و برگ گلهاي گلدون روي پله رو تميز مي‌كنه، از ديدنم تعجب ميكنه، كلي خوشحال ميشه، سفت بغلش مي‌كنم، فقط صداي پرنده هاي روي درختها مياد.

سرم رو روي پاهاش ميذارم، مثل بچگي، مثل هميشه، دستش رو مي‌بره لاي موهام، دستش گير ميكنه لابلاي موهاي پيچ در پيچم، دردم مياد، دوتامون ميخنديم.

غذايي كه دوست دارم رو مي‌پزه، همه اون چيزهاي كوچيكي كه تو غذا دوست دارم باشه يا نباشه رو خوب يادشه، به ريزترين موردش دقت مي‌كنه،ازم مي‌پرسه، تو ايون؟ پشت ميز آشپزخونه؟ يا تو خونه؟ ، دوست دارم دور هم كنار سفره بشينيم، تو خونه، رو زمين.

روي زمين دراز ميكشم و كتاب ميخونم، مياد و سرش رو روي بالشم ميذاره، چشماش رو مي‌بنده و كم كم خوابش مي‌بره، كتاب رو ميذارم كنار و بهش نگاه ميكنم.

...

همه مامان ها بارون‌ند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر