یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱

...

لحظه هاي برگشت به زندگي ميتونه خيلي ساده باشه، خيلي اتفاقي ، بدون برنامه و كوتاه، انقدر كه اگه دقت نكني ساده از دست بره. مي‌تونه به سادگي يه دست باشه كه پشتت مي‌شينه و توي جمع حواسش هست كه تنهايي و دستت رو بگيره و ببره توي جمع، مي‌تونه به آرومي سازدهني باشه كه برات نواخته شه، مي‌تونه به دوست داشتني بودن يه نامه كاغذي باشه كه دستت مي‌رسه، مي‌تونه به لذت هديه گرفتن چيزي كه دوست داري باشه.و اين اتفاق ها پشت سرهم رخ داد و زندگي برگشت، آروم تر از هميشه.

نامه نوشت، ساز زد، شعري رو زمزمه كرد و من كه عاشق شدم، عاشق زندگي
و حالا كه پاييزه، فصل رنگها، كه بوم رنگش رو برداشته و زرد و سرخ رو پاشيده به درختها، حالا كه صداي خرد شدن برگهاي خشك زير پاي عابرها بلند شده، حالا كه باد برگها رو مي‌رقصونه، حالا كه بي بهونه بارون شروع مي‌شه و صداي بارون توي دل خونه ميكنه و خاك بوي بهشت مي‌گيره ، حالا كه وقت "انار" شده، حالا كه ادمها بدون چتر زير بارون قدم ميزنند و دوست داشتني هاي زياد اين روزها، به ياد ميارم لحظه هاي كوتاه برگشتن و عاشق شدن رو، تا مبادا ابرهاي تيره آسمون دل رو تنگ كنه و لذت حالا ها رو توي خودش گم كنه، تا مبادا همه سختي ها و دردهاي اين روزها، اميد رو نااميد كنه و لذت زيبايي هاي پاييز رو تبديل به تلخي و تاريكي كنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر