شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

بابا آب داد

اول مهرماه 72‏
دست بابا رو سفت گرفته بودم و به سمت مدرسه راه افتادیم، مدرسه ابتدایی من توی خیابونی بود که مثل نصف خیابونهای شهرکوچیکمون به دریا می‌رسید، فکر کنم اون روز هم طبق عادتِ همیشه‌ی بابا، زودتر از شروع مدرسه رسیدیم
دست بابا توی دستم بود و به سمت دریا رفتیم، بابا برام از مدرسه حرف میزد، از خوبی هاش، از هم کلاسی ها، از آدم های دوست داشتنی که اسمشون معلمه، بابا همیشه عاشق کتابهاش بود، عاشق یاد گرفتن، عاشق علم و اون روز با  من هم به زبان کودکی از این عشق حرف زد، من گوش دادم، دست بابا رو سفت چسبیده بودم، بعدش از بابا پرسیدم اسم مدرسه من چیه؟ و اون گفت اسمش "مولوی"‏ ، بعد از بابا پرسیدم چه جوری نوشته میشه و اون گفت بلدی اسم مامانی رو بنویسی؟ گفتم آره و گفت شبیه همون اسم "مولود" ولی بجای "د" آخرش باید "ی" بذاری.‏ با دستهام سعی کردم بنویسم.‏
قبل از مدرسه رفتن مامان بهم خوندن و نوشتن رو یاد داده بود، انقدر که روزنامه می‌خوندم و خوب یادمه این سرگرمی پدربزرگ بود که براش روزنامه بخونم و قربون صدقه های مادربزرگ که از دیدن نوه ای که مدرسه نرفته بلد بود بخونه ذوق داشت.‏ شاید بابت همین یاد گرفتن تمام درس های کلاس اول از معلمی مثل مامان بود که اصلا از مدرسه و معلم نمی‌ترسیدم . هزار بار قبل رفتن اولین روز مدرسه مداد سیاه و قرمز و پاک کن و دفتر و کتابم رو چک کردم.‏
وقتی دوباره به در مدرسه رسیدیم کم کم مامان ها و باباها با بچه هاشون اومده بودند و در مدرسه باز شده بود، رفتیم تو و بابا بهم گفت تو مدرسه هر وقت زنگ خورد یعنی شروع یا تموم شدن و الان زنگ میزنند اونوقت باید بری و با بقیه بچه ها پشت سرهم بایستید.‏ زنگ خورد بابا نشست و بند کفشم رو سفت بست و شلوارم که یکم خاکی شده بود رو تکوند و گفت برو تو صف واستا، با ذوق و لبخند توی صف ایستادم و به بابا نگاه کردم، مدیر مدرسه اومد و به همه ‏مون گل داد و بهمون شیرینی تعارف کردند، یادم میاد نفر جلوییم دوتا شیرینی برداشت و این انقدر برام عجیب بود که بعدش برای بابا تعریف کنم.‏
بعد رفتم توی کلاس، هم کلاسی هایی که گریه میکردند و من نمی‌دونستم چرا گریه می‌کنند و بچه هایی که حتی تا یک هفته ماماناشون باهاشون سر کلاس می‌نشستند رو از اون روزها یادمه...‏
امروز بعد 19 سال از اون روزها اولین سالیه که دیگه دانش آموز یا دانشجو نیستم و دیدن بچه هایی که امروز با کیف هایی پشتشون به سمت مدرسه می‌دویدند حس عجیب و حال غریبی بهم داد.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر