چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

سنگفرش

یکهو وسط اون همه آدم و اون همه درخت و یه جایی وسط سنگفرش پیاده رو همه چیز ریخت پایین، دیگه نتونستم بخندم، حتی دیگه تو صورتت نگاه نکردم، نتونستم. برگشتم به اون روزی که چمدونت رو بستی تا بری دنبال یه تجربه، خیلی زود برگشتی، تجربه‌ت کوتاه بود، اما دوری ما هر روز بیشتر و بیشتر شد، هربار بعدش دیدن و بودنمون مثل قبلش نشد، همون قدر شاید کافی بود تا دنیاهای ما از هم جدا بشه، تو سنگفرش پیاده رو چقدر دلم خواست باشی وقتی داشتی کنارم قدم میزدی، هیچکدوممون نبودیم، هیچکدوممون نیستیم. سنگفرش پیاده رو تو دلم نشست، باد زد و درختها لرزیدند.

مدتهاست حرفی نزدم با کسی، نه اینکه کسی نباشه که بشه حرف زد و آروم شد، نه اینکه من حرف نداشته باشم. دوست ندارم حرف زدن رو، دوست دارم آروم باشم و به صدای آدم ها گوش بدم، قراره چی عوض بشه با حرف زدنمون، دوست دارم صدای آدم ها باشه و باد شروع شه و کلمات رو با خودش ببره و من به حرف هایی نگاه کنم که هر کدوم یه گوشه می‌افتن.

یکهو همه حرفهات افتاد روی سنگفرش، چند تاشون نشستند لابلای سنگفرش ها و من چشمهام موند به اونها... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر