جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

لبخند صبح

 دیشب میان تشویش و خمار و سردرد شبانه، صدایت در گوشم پیچید، آرام بود در میان هیاهوی شب سرد، به آرامی صدای باران، به مهربانی صدای پای مادر در سحرگاه
روزی می‌آیی و غم دل و پریشانی شبهای دراز در سایه گیسوی سیاهت رنگ می‌بازد. آن روز پاییزی آمدنت را پایکوبان و دست افشان به جشن می‌نشینم
، روزی که برای پرواز به خیابان می‌روم، روزی که باران می‌بارد و باد برگهای زرد را در آسمان می‌پراکند. دیشب میان چشمان بسته‌ام آن روز پاییزی رسید و لابلای درختان نشسته بودی، لابلای درختان پرواز کردی و من با تمام سردرد شبانه می‌نگریستمت که اوج گرفتی و من راخواندی، یارای پرواز در من نبود و تنها نگریستمت
شب میان هیاهو و تشویش چشمم را بستم تا باز آیی
، باز نیامدی، من پریدن را آغاز کردم، پرواز را تو به من آموختی، تا دشت وسیعی پرواز کردم، دشتی وسیع و سبز، با ابرهای دور دست، یادم آمد، در ذهنم نقش بسته بود با نامت، تمام وسعت دشت، تمام آبی آسمان، تمام کوههای سر به فلک کشیده، مکانی که با نامت در ذهن من خواهد ماند

ارزیدن لبخند صبح امروز به تمام سردرد شب  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر