سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

ای جانِ جانِ جانِ من

دلتنگ چیزهای کوچکم. دلتنگی های کوچک، به اندازه خوشبختی های کوچکی که هست . دلتنگ صدای پرندگان، دلتنگ صدی آب‌م. دلتنگ سفری چند روزه دور از هیاهو، دور از هر صدای زنگی که جز "زنگی" که بر گردن بزی یا گاوی باشد، دلتنگ باران‌م، دلتنگ خوابیدن روی چمن، روی سنگ، روی چیزی از جنس خاک. دلتنگ کوه‌م، دلتنگ چشمه‌ ها و دره ها.
دلتنگ آدم‌هایم، دلتنگ آغوشی گرم و محکم از جنس یک دوست، دلتنگ شاگردانم‌م، دلتنگ خجالت انشا خواندشان، دلتنگ قرآن خواندن برایشان. دلتنگ "غزل" که مدتهاست از لذت بازی با او دور مانده‌ام، لذت قصه گفتن برایش، دلتنگ شیرین زبانیش.
دلتنگ مداد رنگی‌هایمم که مانده اند گوشه کمدی، دلتنگ نقاشی کشیدن، دلتنگ دیدن طلوع خورشیدم، دلتنگ صدای سازی در غروبی و حیاط خانه ای ، دلتنگ سعدی خواندن برای دیگرانم.
دلتنگ نگاه کردن‌م، نگاه به مادر وقتی عینکش روی بینی‌ست و کلاف کاموایی کنارش و می‌بافد، دلتنگ نگاه به پدر وقتی کتابی جلویش باز است و دراز کشیده و دود سیگاری که برمی‌خیزد.
دلتنگ تمام عزیزانی که نیستند...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر